سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

    نظر

خسته ام، خسته. و یک نفر نیست حتی که با ته مانده های خونم روی ورق برفی نقاشی بکشد. یک نفر نیست حتی که دست کم اتود دو سه لبخند یا بغض سرخ را قبل از تبخیر شدنِ من روی چند تا کاغذِ لااقل چرک نویس رها کند. که با بلندی ناخنش زخم سر باز کرده ی من را خط خطی کند و من از خراش های تازه عشق کنم. از خراش های تازه ناله بزنم. از خراش های تازه بخندم. از خراش های تازه بمیرم.
خسته ام، خسته. و آیا ارزش آن همه دلشوره را داشت؟ و آیا ارزش آن همه اشک را داشت در درازای تمام نشدنی نوجوانانه ترین روزهای زندگیِ تاریکم؟ و آیا خطوطی را که نمی دانم می شود از خاطره ی ثانیه های سخت گیر وحشی پاک کرد؟ به پاک کنی که هرگز نمی رسد از راه قسم! که این زخم به کوچکترین تشری سر باز می کند و از گلوگاه شعرم خون شور فواره می زند. و بغض های رسوب کرده ی من اشتیاق تمامم را کور خواهد کرد ... و من از هر حسِ پر هیجانی تهی خواهم شد. و یک روز اگر جنازه ی زنده ی من را، با چشم های بی فروغ و انگشت های خشک، در ایستگاه های سردِ ساکت زمستانِ نیامده پیدا کردید، تنهام بگذارید. من به اعتیادِ داغ قلبم قول داده ام که دیگر در چشم های هیچ پروانه ای لبخند نزنم.
مرا هوایی نکن.

تمام هستی ام خراب می شود ...


سنگین

    نظر

امام صادق فرمود:  


اِذَا اتَّهَمَ المُؤُمِنُ اَخاهُ اِنماثَ الایمانُ مِن قَلبِهِ کَما یَنماثُ المِلحُ فِى الماءِ ؛
هرگاه مؤمن به برادر [دینى] خود تهمت بزند، ایمان در قلب او از میان مى‏رود، همچنان که نمک در آب، ذوب مى‏شود.

کافى، ج 2، ص 361، ح 1

کلیک!

کلیک!


مغشوش

    نظر

هیچ کس توی سرمای سایت نبود. من بودم،‌با خودم. خودمی که حس می کرد همان طور که برای ریاضی آفریده نشده،‌برای تاریخ هم. چند دقیقه قبل،‌به موازات شوفا‍‍ژ نمازخانه دراز کشیده بودم و در حالتی که بین سرما و داغی بود، «آی آدم ها»حفظ می کردم. بعد، یک دفعه یک فکر پررنگ توی ذهنم جرقه زد. بلند شدم، موهای خودمِ دراز کشیده را کشیدم و گفتم: ای خاک بر سرت! و آن قدر حس خوبی که بعد از این جمله بهم دست داد را دوست داشتم که پریدم هوا. وسایلم را با سرعتی وصف ناشدنی جمع کردم و در حالی که موهای شلخته ام جلوی چشمم را گرفته بود،‌به نظرم آمد چه خوب است که خانوم قاسمی هم مردی در تبعید ابدی را بخواند. داشتم از پله ها پایین می آمدم که صدای یک جفت کفش مشکی را پشت سر خودم شنیدم. سرعتم را بیشتر کردم،‌او هم. بعد برگشتم و دیدم که لعنتی! خودم هستم. خودم دنبالم راه افتاده بود و لابد می خواست باهام پیش خانوم قاسمی هم بیاید. بهش گفتم برو. نرفت. خواهش کردم. نرفت. بعد هم گفت که می خواهد با من بیاید سایت. بهش لعنت فرستادم و ازش پرسیدم که توی احمق فرومایه کی می خوای دست از سرمن برداری؟ و احساس کردم برای بار اول است که به کسی می گویم فرو مایه. جواب نداد. عین بچه ها بغض کرده بود که دل من را بسوزاند و با خودم ببرمش دبیران. از دستش، پاهام را کوبیدم روی زمین و راه افتادم. رفتم سایت. کتابخانه شلوغ بود. و یک نفر آمد. به زور یقه ی من را گرفت، خواباند روی زمین و چند قطره خستگی ریخت توی چشم هام و باعث شد با سرگیجه از جایم بلند شوم. سرم را گذاشتم روی میزِ کامپیوتر و بعد، بدون این که به خودمِ در حال باز کردن صفحه ی مدیریت اعتنایی بکنم، تصمیم گرفتم که این فکرهای مغشوش را یک روزی دور بریزم. یک روزی پاک کنم.بعد همه چیز سیاه شد.
من خوابم برده بود.


ابروانت خطِّ نستعلیق ِخطاطی زبَردستند (قاسم صرافان)

    نظر

زانوهام را بغل گرفتم و سرم را گذاشتم رویشان. بعد چشمم را روی همه ی کلمه های آهنگینی که جلوی نگاهم رژه می رفتند بستم. دلم می خواست جسمم را در بیاورم، تا کنم و بگذارم توی کشو. و خودم را از پنجره پرت کنم بیرون... و توی هوا شنا کنم. و به تلافیِ تمامِ تبی که این چند ساله لابهلای سلول های پیرم شعله کشید، خنک شوم. یخ کنم. روی یکی از همین برگ های نارنجی بایستم و موهای نامرئیم را بسپرم دست هوهوی باد پاییزی. بعد آن قدر نفس عمیق بکشم و ریه هام را از عطر خوب خاک و باران پر کنم که همه ی مویرگ های خشکم جوانه بزند و من از شدت رهایی زنده شوم. من از شدت رهایی بال در بیاورم. و با بال هام- بالهای آبیِ بی رنگم- پرواز کنم سمت جایی که نمی دانم. و دیگر هیچ وقت پیدا نشوم.
این ها همه خیالات خامی است که گوشه ی اتاق، به ذهن خسته ی من خطور می کند. و نصیبم به جز چند آهِ عمیق که قفسه ی سینه ام را به درد می آورند هیچ چیز دیگری نیست. دلم می خواست یک شاعر واقعی بودم و به بهانه ی یک«ارفع راسک»ِ شما، غزل می گفتم. شما قلبِ گمشده ی من را از میان یک خروار گرد و خاک بیرون می کشیدید، توی مشتتان فشار می دادید و من تا مغز مرده ی سرم از حال خوبی که  به رگ های روحم پمپاژ کرده اید جان می گرفت. و دل مضطربم آرام می شد. شما خودِ «تطمئن القلوبـ»ید آقا ! اگر بنا باشد، در غبار این هوای کثیفِ گناه آلوده ی کشنده، یک نفر دست ما را بگیرد و از مرگ نجات دهد، شمایید. دم مسیحایی شماست که مرده زنده می کند. نفس های شماست که بهانه ی حیات زمین است. بهانه ی حیات آسمان است.
 ما با خجالتِ پرونده ی کارهای مان-که هر هفته به دست شما می رسد- چه کنیم ؟ ما این همه بی آبرویی را به جز شما ، توی دامن چه کسی هق هق کنیم؟ پیش پای چه کسی زار بزنیم؟

 

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن / کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید 


:(

    نظر

حسین منزوی در مقدمه‌ی از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها می‌نویسد: ... عمری برای ستایش عشق گلو پاره کرده‌ام،از روزگار حنجره‌ی زخمی تغزل تا روزگار کهربا و کافور و بعد.... برای شروع صحبت توضیحی درباره‌ی کلمه‌ی عشق ارایه می‌دهم که اگرچه بسیار شنیده شده اما بی‌نیاز از یادآوری نیست زیرا در بعضی موارد ناچارم به همین توضیح مراجعه کنم. 
عشق مشتق از عشقه است و آن گیاهی ست که به دور درخت می‌پیچد و آب آن را بخورد و رنگ آن را زرد کند و برگ آن بریزد و بعد از مدتی خود درخت نیز خشک شود چون عشق نیز به کمال خود برسد قوا را ساقط گرداند و حواس را از کار بیندازد و طبع را از غذا باز دارد و میان محب و خلق ملال افکند و از صحبت غیر دوست ملول شود یا بیمار گردد و یا دیوانه شود و هلاک.


پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

    نظر

  إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیرِّ مَا بِقَوْمٍ حَتىَ‏ یُغَیرِّواْ مَا بِأَنفُسِهِمْ (آیه ی 11سوره ی رعد)

 بعضی ها همیشه زنده اند. حتی اگر بیست و چهار سال پیش خیل عظیمی جنازه ی پاکشان را تشییع کرده باشند و با شنیدن وصیت نامه شان- از گلوی بغض آلوده ی یک مرد- داغ داغ گریسته باشند. بعضی ها همیشه زنده اند. که صدای شان بعد این همه سال قلب آدم را می لرزاند. بعضی ها همیشه زنده اند... بعضی ها خیلی زنده اند. خیلی زنده تر از همه ی ما که راه می رویم و نفس می کشیم. خیلی زنده تر از همه ی ما. خیلی.

بنده ی پیر خراباتم که لطفش دائم است...

لطفا این فایل صوتی را گوش کنید. بارها و بارها. از خودتان شروع کنید...از خودمان شروع کنیم. ما نه مارکسیستیم که دنبال تغییر دنیا باشیم... نه لیبرال که دنبال تفسیر دنیا... امام ما، پیر جماران است... ان الله لا یغیر ما بقوم... حتی یغیرو ما بانفسهم... می گوید که از خودتان شروع کنید ... شهدای ما، الگوهای ما، شهریاری و احمدی روشن اند ... تهرانی مقدم و رضایی نژادند... إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیرِّ مَا بِقَوْمٍ...


 


نقطه ی افتقار

    نظر

 

چه قدر دویدم که خودم را راس ساعت نه برسانم دانشکده. چه قدر هی از همه پرسیدم درِ اصلی کجاست که گیرِ نگهبانِ سخت گیر نیفتم و بتوانم راحت بدوم توی دانشگاه و با شوقی شبیه شوقِ روز اول مهر فرهنگ، بروم سمت دانشکده ی ادبیات. و چه قدر می دانستم که دانشکده ی ادبیات هم مثل المپیاد، لیمو شیرین است. از دور قشنگ است. بهش که برسی تلخ می شود. کفرت را بالا می آورد. آرامشت را می گیرد. اعصابت را به هم می ریزد. با این حال، چه قدر سعی کردم پله ها را دو تا یکی بیایم بالا که سنا بیش از این معطل نشود. و خدا می داند چه قدر از دیدن دکتر هادی بین آن همه قیافه ی غریبه ی ترسناک ذوق زده شدم. و آن قدر احساس غریبگی می کردم که حتی اسم بابای فاطمه هم بالای در اتاقِ ادبیات عرب، تسکینم داد. و چه قدر برایم لذت بخش بود که "زبان و ادبیاتِ عرفانی" یک اتاق مخصوص داشت که بهش می گفتند: قطب. و چه قدر دلم خواست کمی، فقط کمی شبیه پیرمرد مهربان افتاده حال دوست داشتنی ای بودم که نشسته بود روی میز و با از حفظ خواندن درس های دوران طلبگیـش حال می کرد: دکتر شفیعی. و چقدر کودکانه خوشحالی کردم که سر کلاسِ شلوغش نشسته ام. و چقدر من کودکم. و چقدر خدا را شکر کردم. منتها، من نه اهل خوفم ... نه رجا... من از آن "بل امرُن" هاش هستم که این تردید آمیخته با امید و ترس دارد اذیتم می کند. من می ترسم تحملش را نداشته باشم... خدا؟ کاش همین الآن من را روی پای خودت می نشاندی، که با خیال آسوده بخوابم. امروز به مامان گفتم چه قدر خانه ی تو خوب بود. چه قدر حال من آنجا آرام بود. چه قدر خیالم از همه چیز راحت بود. چه قدر سایه ی خانه ی سیاه بلند و بزرگت امن بود. لطفا بغلم کن. دلم آرامشی از همان جنس خانه ات را می خواهد. آرامشی بلند، بزرگ، محکم، و گرم.  

 


بنوازی و پس بیازاری.

    نظر

بارها گفته ام. باز هم می گویم که من شیفته ی آن لحظه ای هستم که تو داروی تلخ خواب را قطره قطره توی دهان من بچکانی و من، دردآلوده، ته مانده های رمقم را از دست بدهم و روی پاهای تو بی هوش شوم. و وقتی به هوش بیایم که دیگر هیچ چیز از سنگینی غبار آلود قبل در دل و چشمم باقی نمانده باشد. و تو دوباره تو نگاه خندانم برق بزنی و من دیگر هیچ وقت، از حسادتِ احمقانه ی عجیبم بغض نکنم. و من به گرمی انگشت های تو محتاجم! که دست یخ زده ی من را به شیوه ی شیرین ِ همیشه خودت،محکم، فشار دهی... و من تا ابد فلج شوم.