سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

بــی رمــق

    نظر

یواش یواش ، رمق از چشمهاش بیرون کشیده می شود .
مثل سجده های شبانه اش ، آرام و بی صدا .

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
 تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
 عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
 به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟. . .


انفجار

    نظر

تمام صفحه اسم تو را سیاه مشق می کنم . لعنت بر من ! بر خیال من و بر آرزوهای من !
کاش می شد حضور دور تو را نزدیک کرد . دست در گردن تو انداخت . و سرت را محکم به سینه ی خود چسباند . چسباندنی جدا ناشدنی !
تا آخرین روز عالم .
این تویی آیا ؟ شیرین قشنگ شعر های من ؟
پس چرا وقتی می نوشمت ، همه ی کامم آتش می گیرد ؟
تمام شد . همه ی رویاهای تازه ی من شکست . و بارانی شد نگاه خندانم ! تمام .


ت ا ر ی ک

    نظر

صحنه اول :
در صحنه فقط گاه گاه ، صدای وزیدن باد می آید .
دخترک میان یک عالم مه صورتی نشسته . مهربان ، می خندد و تراش کوچکی را که در مشت دارد ، در دست های ناشناسی که از میان مه بیرون آمده می گذارد. بعد با محبت و احترام دست ها را می بوسد .
دست ها آرام آرام تو مه گم می شوند . و نگاه نگران دخترک  آنها را تا لحظه ی ناپدید شدن دنبال می کند .
صحنه دوم :
تنها صدایی که شنیده می شود ، باز همان صدای هوهوی گاه گاه باد است .
مه صورتی را ، دودی سیاه می پوشاند . هم زمان ، دست های ناشناس مشغول تراشیدن مداد مشکی رنگی است .
تا پایان سکانس، دود همه ی فضا را آکنده می کند و مداد هم تیز تیز می شود .
صحنه سوم :
دخترک به پشت روی بلندی نامشخصی دراز کشیده است . فضا سیاه است و فقط روشنایی سفیدی صورت دخترک را نشان می دهد .
همزمان با اجرای سکانس،صحنه به بیننده نزدیک و صدای باد شدید و شدید تر می شود. دست های ناشناس از درون مه پدیدار می شود و مداد تیز را آرام آرام تو چشم های باز دخترک فرو می کند .
صحنه آخر:
دود سیاه صحنه را کاملا محو میکند . کاملا .  هیاهوی باد آرام می گیرد .


خ و ا ب

    نظر

شوری اشک های بابا ترک های کویر تفتیده ی لبهات را آتش نمی زند؟
بیدار شو ،
وسط میدان جنگ ، میان این آشوب و بلوا ، چه جای خواب، علی؟
بیدار شو .


ج م ع ه

    نظر

هوا ، هوای نگرانی است . از سمت کوه های سنگین مه آلوده بوی ترس می آید . خبری حتی ، از شکوه شقایق نیست . یاس ها پژمرده اند . پروانه ها مرده اند . رو همه جای زمین جنازه ی کبود نوزادان معصوم ریخته است . هوا گرگ و میش است . هوا نیمه تاریک است و صدای سوز سردی به صورت صورتی لاله ها می خورد .
من ایستاده ام ، مات .ابتدای این زمین غریب. فقط نگاه می کنم به این نا بسامانی وحشت آلوده . لب و دهانم ، گلویم ، اصلا همه ی وجودم تشنه است .
چه آهنگ ترسناکی کنار این باد یخ زده ی مرده می وزد!
گاه گاه صدای زوزه ی گرگی به گوش می رسد . صبح نمی شود . خورشید طلوع نمی کند . شب تا عمق سینه ی خاک ها نفوذ کرده. رو زمین جز علف های هرز نمی روید .
این زندگی است آیا ، که در روزهای تاریک ما جریان دارد؟

***
امروز جمعه است ، ششم محرم .

قرار است آیا ، که تا ابد این پرچم سرخ بر گنبد امام حسین بماند ؟...


 

 


برای شب پنجم

    نظر


در دل گودال خون عشق تو را می خرد
دست تو را چون عمو تیغ عدو می درد
مرد یل کربلا رخصت میدان گرفت :
"آه عموجان مزن بر دل من دست رد!"
 خواهش و تاب و تبت ، بوسه ی سم بر لبت
سنگ ستم عاقبت ، روی سرت می خورد
...

"بـــر فـرس تند باد هرکه تو را دید گفت
برگ گل سرخ را ، باد کجا میبرد؟"


شعر میخوانم

    نظر

در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنین ام که نمودم، دگر ایشان دانند
زیر لب دارم آواز می خوانم . هوا خوب و خنک است . من پر از هوای پروازم . با انگشت نبض نازک گردنم را لمس می کنم . می خندم . فکر می کنم .
عاقلان نقطه ی پرگار وجودند، ولی
عشق داند که در دایره سرگردانند
یک دستم روی میز دارد سیاه مشق می کند اسم تو را . خیالم دارد به بزرگ شدن می اندیشد . به شکستن همه ی جام های لبالب و سر سپردن پیش دامان خود خود ساقی ات!
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
من کوچکم ، در مقابل بزرگی حضور تو . و سنگم ، پیش محبت دلسوزانه ی تو . سرافکنده و شرمسارم ، در برابر مهربانی شکوهمند تو .
آه آری ! این منم . تشنه ، خسته ، نگران و ... بد .

دست های پر از خالی مرا ، تو اگر محکم نفشاری
و انگشت های پژمرده ی مرا ، تو اگر لا به لای انگشت های خودت فرو نبری
من این همه حیرت و تنهایی و بی طاقتی را توی بغل کی بریزم ؟

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه ی پشمین به گرو نستانند

دارم آواز می خوانم .

  


باران!

    نظر

الهی ، الی من تکلنی؟
الی قریب فیقطعنی ؟
ام الی بعید فیتجهمنی؟
ام الی المستضعفین لی؟
و انت ربی.
و ملیک امری ، اشکو الیک غربتی ، و بعد داری، و هوانی علی من ملکته امری .الهی فلا تحلل علی غضبک ،
فلا تحلل علی غضبک ...
خدا آغوشش را باز می کند امروز. که بغض سنگینت را تو بغل خودش رها کنی .
حالا ، تا می توانی ببار !

هیچ روزی ، عرفه نمی شود هرگز .


کودکانه

    نظر

دوست دارم تک تک شان را کنار خودم بنشانم ، بگویم دل های شان را پهن کنند رو زمین . بعد با هم بررسی کنیم ببینیم چی پیدا می شود تو دل هر کدام . آرزوهای قشنگ معصومانه ی شان را بچشم و دغدغه های  شیرین شان را بو کنم . دوست داشتن های شان را لمس بکنم و گفتگوهای شان را بغل بگیرم .

دوست دارم جدا شدن اشک آلود زهرا را ببینم ، از باباش . و بهانه گرفتن های هر روزه اش را ، هی تماشا کنم .
رو پنجه ی پا بلند شدن زهرای دیگری را نگاه کنم ، و تقلا کردنش ، و بالا پریدنش . برای فشردن زنگ مهد .
دوست دارم با همه ی همه ی وجودم به صورت خندان و چشم های سبز فاطمه لبخند بزنم و لپ های با نمکش را بین دست هایم فشار دهم .
بعد بنشینم و گوش به خاطره تعریف کردن دوست داشتنی اش بدهم .
. . .
من بعضی روزها رو صندلی کنار مهد کودک می نشینم.

  


سرگردان

    نظر

شعر ، چند روز است که نیامده .
قلم هم ، چند وقتی است که حال و حوصله ی هنر نمایی ندارد. چند وقت بود راستی؟ تو بگو .
همین پریروز بود . داشتم شعر " من درین دایره سرگردانم " برای خودم می خواندم که یکهو به ذهنم رسید معادل فارسی کلمه ی دایره ، می تواند سرگردان باشد . یعنی چیزی که سرش گردان است . اندازه ی یک دختر چهارساله ذوق کردم ، از این کشف عظیم!
بعد دوباره شروع کردم –با ذوق همان دخترک چهارساله- برای خودم شعر خواندم.
من در این دایره سرگردانم
تو ز من سیر شدی می دانم .
تو مرا در پی خویشت بکشان
من به تو می مانم
تو ز من روی بگردان اما
من به عشق رخ تو بهر دلم شعر حزین می خوانم ...

چه زود می گذرد زمان ! راستی چند سال پیش بود این شعر را گفتم ؟ تو بگو.