سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

روزگار دارد که ساز مخالف میزند با من

    نظر

یکی می کوبد بر پنجره ی پیشانی ام . محکم و محکم و محکم . دورابرو ها و چشم هام سرخ می شود . تمام صورتم درد می گیرد .
بغضم در می آید . از صبح در به در جزوه ی قرآنم را دنبال می گردم . پیدا نمی کنم . از پیدا کردنش نا امید شده ام ،" نا امید شده ام ". زنگ ناهار و نماز که تمام می شود ، دومین جزوه ی قرآنم هم گم شده . جزوه ی قرآن بغل دستیم هم .  بیخود وسایلم را بیرون می ریزم ، "پوشه هام را بی هدف ورق میزنم" و الکی  می گردم که جزوه های قرآن را پیدا کنم . هوار می زنم :
- بچه هااااا ! چرا بی اجازه جزوه های قرآنمون رو بر میدارید ؟ چرا ...؟جزوه ی قرآنم کامل بود ، فردا ازش امتحان داریم .حالا چه خاکی ... ؟
انگشتم را فشار می دهم رو پیشونیم ، آنجا که خیلی می سوزد . اشکم در آمد . یکی دیوانگی و خرابی من را که می بیند سرم را بغل می کند ، که دلداری دهد . چند دقیقه بعد ، دوباره چشم های بغض کرده ام را که می بیند ، می خواهد بگوید : چه مرگت ...؟ اما حرفش را می خورد و می گوید : چی شده ؟
احساس می کنم الآن از داغی منفجر می شوم . دفعه ی قبلی که پوشه ام را بی هدف ورق زده بودم ، یادم می آید .
جزوه ی قرآن بهانه است که من این همه گر بگیرم . چون وقتی جزوه ی خودم و بغل دستیم را تو کلاس اول ب ای ها پیدا می کنم ، باز هم ابرو ها و پیشانیم می سوزد .
رم کرده ام ، وحشی شده ام ، خیلی . افسار اسب رم کرده ی درونم را دست می گیرم ، خودم را کنترل می کنم . دارم می میرم ، ولی الکی می خندم . شوخی می کنم . وانمود می کنم خوبم . آنقدر وانمود که چند لحظه خودم را فراموش می کنم .این روز ها زیاد وانمود می کنم . متنفرم از این کار .
 تو سرویس سرم را می گذارم رو کیفم ؛ می خوابم . سرم را تکیه می دهم به پنجره ، می خوابم .سرم را می گذارم رو پای بغل دستیم ، می خوابم .  خوابم اما خیلی نمی برد.
میرسم خانه . در اتاقم را با پا باز می کنم و خودم را- بی آنکه لباس هام را در بیاورم - با چادر پرت می کنم رو تخت .
چند دقیقه بیهوده می گذرد . به زحمت بلند می شوم ،مقنعه و  مانتویم را در نمی آورم ، که می کَنم .بالشم را از رو تخت بر میدارم و می گذارم زمین . رو زمین می خوابم . پتو را هم می کشم رو خودم، رو سرم  . خوابم می برد ، آیا؟ نه ، می میرم .
از حال می روم ، بیهوش می شوم.
بیدار که می شوم ، بهتر شده ام .
به نیمایی که دوستش ندارم اقتدا می کنم ، و به تقلید از  "یکی دارد که دست و پای دائم میزند درآب " ، می گویم :" روزگار  دارد که ساز مخالف می زند با من . "

آخرش هم می نویسم : "شب عاشقان بیدل ، چه شبی دراز باشد " من که هر شبم ، شب یلداست . بارانی هم هست .
 


یکی چشم هایش را بگیرد

    نظر


و الشمر جالس على صدرک ...
سر را می برد ،
از قفا .
یعنی تا آخرین لحظه ،
که سر از تن جدا می شود ،
امام جان دارد .

 یکی اما، بر تل ایستاده است و نگاه می کند.

یعنی ،
هر رگ امام که بریده می شود ،
زینب دارد می بیند  ، 
یکی چشم هایش را بگیرد  ...
زینب الآن می میرد ...


چشم که بر هم بگذاری

    نظر

آهنگ اسم شما ، عجیب به دل می نشیند . دل آدم را می لرزاند و اشک را بر حلقه ی چشم ها می دواند .
دل ، فقط می خواهد که بنشیند و نامتان را بارها و بارها زمزمه کند ، فریاد زند ، بنویسد و بخواند .
روضه برای چه ؟ وقتی که این چهار حرف حا و سین و یا و نون ،  این چنین آتش به دل می افکند و تمام غصه ی کربلا را تداعی می کند .
حال و هوای این روز ها ، در کلام قلم نمی گنجد .
باید ساعت ها و ساعت ها نشست و شیرین زبانی های رقیه را –برای عموجانش- خیال کرد .
باید دلهره و اضطراب زینب را ، با تمام وجود احساس کرد و امتداد نگاه های نگرانش را ، دنبال نمود . باید دید که نگاه ها همه به دیدگان برادر ختم می شوند .
باید به خواب رفتن دلربا و آرام علی اصغر را را سیر نظاره کرد ، و خرامان راه رفتن علی اکبر را به تماشا نشست .
زیر سایه ی شکوه عباس باید رفت و از استواری علم عباس قرار باید یافت .
. . .
این روز ها ، این دهه ، باید محرم را با همه ی عشق چشید ، و از عمق جان بویید .
چشم که  بر هم بگذاری ، عاشورا رسیده است ...


ایمان بیاوریم

    نظر

خودکارم را بی حال می گردانم توی دستم ، سرم را گذاشته ام روی میز و دارم به حرفهای معلم گوش میدهم .
تند تند حرف میزند ، با شور و هیجان ، عین فرفره . معلم های دبیرستان ، همه خیلی سریعند . من اینجوری دوست ندارم.
خود بزرگسالم را تصویر می کنم توی ذهنم ، وقتی که معلم شده باشم . معلم محزون ، ساکت و آرام . برای شاگردام غزل حافظ می خوانم ، با آرامش  حرف میزنم و آهسته راه میروم . نرم و لطیف و غمگین ، عین عاشقا . یواشکی گوشه ی کتاب بغل دستیم می نویسم : "ببین ! قیافه ی من به عاشقا می خوره ، یا عاقلا ؟ "
نگاهی بهم می اندازد ، با خنده می نویسد :" اون نگاه بغض کرده ات ، داره رسوا می کندت ! "
حال خندیدن ندارم . به زور چیزی به نام لبخند روی لبهام می نشانم و به شاگردام فکر می کنم که پیش شان رسوا شده ام .

گردنم درد می گیرد ، سرم را از روی میز بر میدارم . معلم فارسی مان دارد جمله ها را معنا می کند و همه می نویسند . چه کار لوسی ! ادبیات را هر کس باید به زبان خودش معنا کند ، هر نگاهی باید به تنهایی به تفسیر قصه ها و افسانه ها و شعر ها بنشیند . هرکس با چشم های خودش ، داستان بخواند ...

- " سمک ، آتشک را در کنار  گرفت... معنیش میشه سمک آتشک رو در آغوش گرفت . کنار یعنی آغوش ..."

یاد این بیت حافظ میفتم : 
دیدار شد میسر و وبوس و کنار هم ، از بخت شکر دارم و از روزگار هم ...

کودک شعرم آروم زمزمه می کند :

با یک نگاهت نازنین ، کار دلم را ساختی
با اسب عشق وحشی ات ، بر سینه ی من تاختی
باور کن ار جای من بیچاره می بودی تو هم
بهر کنار و بوسه ای ، هستی خود می باختی !

 رباعی جدیدم را که گوشه ی کتاب فارسی یادداشت می کنم کودک شعرم را می نشانم روی شانه ی چپم ! کودک شعرم ، خیلی کوچک است ...
 با خودم فکر می کنم وقتی یک کودک به این کوچکی و بی سوادی می تواند شعر قافیه دار و وزن دار بسراید، چه نیازی به یادگیری قالب رباعی ها و غزلها و قصیده ها و چهارپاره ها و حفظ کردن وزنهای سخت سخت است ؟ ، وقتی که مثنوی و غزل و قصیده ... خودش ناگهان از ذهن یک کودک کوچک بی سواد تراوش می کند ؟ ...
صفحات کتابم را ورق می زنم و دنبال رباعی قبلیم می گردم ،
 می خواهم این پست وبلاگم را با آن رباعی تمام کنم   :

با داغ و سوز و گریه و اندوه و آه و درد
شوق وصال در دل تنگم سکوت کرد 
رو شیشه های تار اتاقم نوشته ام :  
"ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "



یک کاری بکن

    نظر


به چشم هایم نگاه کن ، بغض کرده اند و اشک دارد توی شان می لغزد .
یک کاری بکن عزیز من ، تا اشکهام نچکیده اند ، یک کاری بکن .
یک کاری بکن عزیز من ...


کبود می نویسم

    نظر

دلم می خواهد برای شما بنویسم ، حتی اگر فردا امتحان هندسه داشته باشم و تکالیف ادبیاتم مانده باشد و پلی کپی های فیزیکم  را هم ننوشته باشم .
این روزها یک جوری شده ام . هی بغض می کنم و هی داغ می شوم و هی  دلم می گیرد و هی دلم هوایی می شود و بالا و پایین می پرد . نبضم تند و بلند میزند و خلا چیزی را مدام یاد آوری ام می کند .  از نفس هام آتش می بارد و لبم را می سوزاند . پیشانی داغم اخم می کندو سرم سنگین می شود و ... یک دفعه بغضم می ترکد .
همه چیز هست ، ولی یک چیز کم است .
یک چیزِ خیلی مهم نیست ، یک چیز که همه ی بودن ها را نیست می کند و تو همه ی عسل هام تلخی  می ریزد.
یک چیز که وقتی نیست ، نبودن های دیگر را هم برایم بی اهمیت می کند .
سرو صدای شلوغی گوشم را آزار می دهد و دلم یک آرامش آرام می خواهد .
شما که صدای تان این همه مهربان و قشنگ است ، امشب می آیید تو گوش من یک کمی قرآن بخوانید ؟
اصلا ، قرآن را حنجره ی نازنین شما باید تلاوت کند و صدای خدا از گلوی شما باید شنیده شود و گوش جان من را قدری آرام کند و راه نفس هام را باز .
من که تا حالا صدای شما را نشنیده ام ، ولی حتما خیلی لطیف و محزون بوده است . خصوصا در چنین شبی که جگرتان –مثل امام مجتبی – می سوزد و شرار زهر بر جان تان اثر می نماید ، حتما لحن تان خیلی سوزناک تر هم شده است .
یک امشب را می شود با صوت قرآن شما به خواب بروم ؟ می شود ، آقا؟
______________________
امام جوان ما !
امام جواد ! شهادت شما هم چه بی سر و صدا و آهسته اتفاق می افتد ...