سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

تو به جز شرر فکندن به دل خسته ی این عاجز بیچاره دگر کار نداری؟

    نظر

تو به جز شرر فکندن به دل خسته ی این عاجز بیچاره دگر کار نداری؟

من که دیوانه ی چشمان توام ،

تو چرا میل به دیدار نداری ؟

من دلم را دادم تا تو نگاهم بکنی ،

 خواستم کنج حریمت تو پناهم بکنی ،

نی که تباهم بکنی ...

من ز خود بی خودم و از همه کس دل کندم ،

 مونسم اشک شده ، خشک شده لبخندم

من پر از بغض و غم و غصه ی هجران توام

نازنینم ، من سرگشته به جز وصل چه خواهش کردم ؟

به گمانم که ز حال دلم آگه باشی ، و بدانی چقدَر در بندم.....


کرشمه هم کرشمه های تو!

    نظر

می گویند نامه نوشته ای به حبیب بن مظاهر و نامه را این گونه شروع کرده ای: من الغریب الی الحبیب...

تو خبر از دل حبیب داشته ای حسین! تو می دانستی که حبیب برای یک نگاه تو جان می دهد و گرد گامت را سرمه ی چشم می کند.تو خبر از عاشقی حبیب داشته ای ...

تو می دانستی عاشق غربت معشوقش را بر نمی تابد ....می دانستی با نوشتن"غریب" چه آتشی به قلب حبیب انداخته ای و چه شراره ای بر جگرش افکنده ای ... اما آن کرشمه ای که تو  ماهرانه در این عبارت نامه گنجانده ای فقط مختص حبیب بن مظاهر نیست. تو می دانستی که تا هستی هست ، حبیب های دیگری هم هستند که غربت تو دلهای خسته شان را می سوزاند و دودمان وجودشان را خاکستر می کند...

حسین حسین حسین! تو در کدام مکتب هستی درس عاشق کشی خوانده ای ؟ تو در کدام مدرسه ی تاریخ اصول عاطفه آموخته ای ؟تو چه کرده ای که ما با قرنها فاصله اینگونه واله و شیدای تو شده ایم؟ ما به خاک پای حبیب هم نمی رسیم ، ولی تو را عجیب دوست می داریم و مجنون وار به تو عشق می ورزیم .

تو ای محبوب ترین حبیب عالم! با لطافت نگاه فاطمی ات مرهمی بر این زخم های کهنه باش که گره این درد جز به دستهای گره گشای تو باز نمی شود...

 

 


نخوانید اگر در فهمیدن حرف دل مشکل دارید...

    نظر

 

نفس اگر می کشم ،‌نه بدان معناست که به زیستن شائقم...

خنده اگر می کنم ،‌ نه بدان معناست که خوش حالم و سرور را دوست می دارم....کاش خبر داشتید چه نفرت بی نظیری از این شادی کاذب در وجودم شعله می کشد.

حرف اگر می زنم نه بدان معناست که به سخن گفتن علاقه دارم ...باور کنید گاهی احساس می کنم این زبان توانایی بیان واژه هایی که از اعماق دل سوخته بر می خیزند را ندارد ، ترجیح می دهم با لهجه ی نگاه سخن بگویم ، ولی هزار حیف که کسی معنای نگاه را نمی فهمد...

راه می روم ، سعی می کنم ، دیوانه وار هم تلاش می کنم ... اما انگیزه ای ندارم ، یا شاید بهتر است بگویم انگیزه هایم اقناعم نمی کند . هدفم با کارهای پیش پا افتاده ی همیشگی به دست نمی آید ...از آنچه دیگران به خاطرش می دوند و جان می کنند متنفرم ، آنچه دیگران را می خنداند اشک مرا در می آورد ،‌آنچه دیگران را دلشاد می کند مرا دلگیر می کند ،‌ محبوبهای دیگران پیش من منفورند...

تشنه ام و با آب سیراب نمی شوم ،‌

گرسنه ام و هیچ طعامی سیرم نمی کند ،

سردم است و با آتش هایی که دیگران را گرم می کند گرم نمی شوم،

گرمم است و با خنکای آنچه دیگران را خنک می کند ،‌ سرد نمی شوم....

نگاه که به دور و برم می کنم شراشر وجودم از یاس اشباع می شود ،

وقتی که امتداد هیچ نگاهی به بی کران عشق منتهی نمی شود ،

وقتی که جویبار کوچک هیچ دلی به آرامش محض نمی ریزد ،

وقتی که همه ی سرها درد می کنند ، ولی هیچ قلبی درد نمی کند،

وقتی که ...

وقتی که مست شدن گناه دارد ، و وقتی که هیچ کس نمی فهمد جام اگر شمیم سبز یار باشد می زدن حلال است...

وقتی که در همه ی میخانه ها را بسته اند ،‌

وقتی که شوریدگان شیدا ، شهره به بی شعوری می شوند،

وقتی که معشوقها و محبوبها و مرادها و شیرین ها لیاقت هیچ عاشق و محب و مرید و فرهادی را ندارند ...

وقتی که انسانها در مسیر یافتن لیلی بیراهه می روند و جانشان را بر سر این اشتباه می دهند...

وقتی که ....

این است که می گویم با دیدن دور و برم مایوس و خسته و دلشکسته می شوم....

 ...

دلم یک خلا سکوت می خواهد که این مصائب دور و برم را سامان دهم و افکار پریشانم را جمع و جور کنم...


حزن خوب است ...

    نظر

گفتم : کی پا در این خراب آباد نهادی نازنین ؟

و پاسخ شنیدم : همان روز که تو عزیز دل .

من مبهوت این شباهت غریب بودم و تو از خستگی لبخندهایت گفتی ،

و از خون تنهایی که در رگهای خشکیده ات می دود ،

تو از خلا یاس گفتی و از هوای غربتی که در آن نفس کشیده ای ...

و من هم چنان حیران بودم ...

تو از نسیم صفا گفتی که در آن امامزاده جاری بود ،

و از رایحه ای که هر دویمان را مست و بی خویش کرده بود ،

و تو بوی باران را به تفسیر نشستی ،

و...

و تو همچنان از غربت و تنهایی می گفتی و از شکستگی دلت . قلب من را هم آنروز ، زلزله ای ، سخت لرزانده بود .

این جگر خسته هم کم نگداخته بود ...

اما خراش های قلب کوچک من کجا و ... جراحت دل آسمانی تو...

شعله جگر بی قرار من کجا و ... آتش سینه ی آرام تو ...

خودت گفتی که چندین بار تا مرزهای آسودگی رفته ای و ... نگذاشته اند ،نگذاشته اند که بروی . و حالا با یک بغل غم درمانده ای ...

لازم نبود که از درد بگویی ،

تبسم معصومانه ی روی لبانت نشان غصه ی هفده پاییزی بود که از فصل فصل عمر آرامت عبور کرده بودند،

و مهربانی چشمان بی رمقت گواه سالهای محنت و اندوه ...

تو از بغض می گفتی و از اشک و از آه ...

گفتم : حزن خوب است ، قدرش را بدان .

سکوت کردی .

و من سکوت تو را – هرچند به سختی- شکستم : خدا در قلب های شکسته است ،در دلهای ز دنیا رسته است . خوشا به حال قلب خاکستر تو ....

حالا من دلم برای نگاه خدا که از سینه ی تو می تابید تنگ شده است ... و برای صفای بارانی آن امامزاده ...و برای کلام دل نشین تو که از ورای کوه های زندگی طلوع می کرد ، دلم می خواهد که دوباره سر برآن ضریح معطر بگذارم و شمیم نرگس ها را با شامه ی جان احساس کنم ... و تو حرف بزنی ...

  من تو را دوست می دارم . تو تجلی آرمان ها و آرزوهای دست نیافتنی من بودی، هم چنان که الان . مرا همیشه معشوقی در ذهن بود ، آرام و محزون و دل شکسته . و تو همان بودی که من سالها در ذهن می پروراندم ...

امروز همان روز است که ما آمدیم ،من و تو..... به همین مناسبت مرا لبخندی هدیه کن، هرچند حزین و خسته ،اما بخند ...

امروز همان روز است که ما آمدیم ، من و تو....

تولدت مبارک عزیز دلم ...



حرم می سازیم برایت ...

    نظر

ما از قافله ی عشق تو جامانده ایم و دیر در این دِیر پا نهاده ایم .

ما اگر زودتر می آمدیم سحوری در خانه ات را می کردیم ، نه این که به یاد فاطمه خانه ات را به آتش بکشیم ...

ما اگر بودیم خاک پای نازنینت را توتیای چشم های بی مقدارمان می کردیم و به هستی می بالیدیم از چنین سعادتی .

ما عادت به زهر در جان معشوق ریختن و پاره پاره کردن جگر نداریم ، ما اگر حضور حزنی را در چشمهای امام احساس کنیم جگر خودمان پاره پاره می شود ...

ما هیچ وقت حرم عزیزمان را خراب نمی کنیم ،

ما هتک حرمت نمی کنیم ،

ما دشنام به مادر نازنین سادات نمی دهیم ،

ما نمک روی زخم کهنه نمی پاشیم ، قصه ی در و دیوار را تازه نمی کنیم و دست های خدایی شما را به یاد دست های علی مرتضی با طناب نمی بندیم ،

...ما دیگر چقدر چشمهای اشکبارمان را بدوزیم به بقیع غربت شما و در آرزوی یک حرم کوچک بسوزیم و بگدازیم ...

ما دیگر به انتهای وادی صبر رسیده ایم .

شما خودتان دست هایتان را بالا بیاورید و از خدا ، ظهور مهدی منتقم را طلب کنید ...



کمک !

    نظر

پیش نویس : لطف کنید صورت نازنینتونو خیلی به صفحه ی مانیتور نزدیک نفرمایید و صندلی مبارک را در فاصله ی یک متری کامپیوتر قرار دهید که یک وقت خدایی نکرده بلا به دور زبانم لال ویروس سرماخوردگیِ بنده به شما منتقل نگردد!

هم اکنون فرمانده ی گلبول های سفید قوای پیشتاز خود را به ناحیه ی "سر" فرستاده و قرار است سواره نظامانِ اصلی ، ویروس ها را در" گلو" غافلگیر کنند . شاید این حرارتی که کمر به آتش زدن پیشانی بیچاره بسته ، ناشی از نبرد میان همین گلبول ها و ویروس ها باشد، ویروس هایی که هم چنان سبعانه مشغولند . دیفن هیدرامین و دیگر آنتی هیستامین ها برای جلوگیری از افزایش درد وحشتناک غدد لنفی گردن می کوشند . پیاده نظامانِ آنتی بیوتیک به مقابله با سوزش گلو و عطسه پرداخته و تلاش می کنند حال دستگاه تنفس را از این وخامتی که هست در بیاورند، یا دست کم کاری کنند بدتر نشود . پیام های خستگی و کوفتگی و بیچارگی و آوارگی از تمامی نقاط بدن به مغز فرستاده می شود در حالی که تبِ 40 درجه قدرت فعالیت را از مغز سلب نموده است . مسکّن ها هیچ کدام کوچک ترین تاثیری در تسکین بیماری نداشته و بیمار طفل معصوم دست به دامان اگزاکلد ها شده است . چشم ، یارای باز ماندن ندارد و تعب  قدرت تایپ کردن را از دست ربوده . مصرف دستمال کاغذی همچنان فزونی می یابد و ویتامین های B6  و پانتوتنیک اسید باید سوی باکتری های مسبب سرفه هجمه برند... ولی افسوس که با کمال بی عرضگی شکست می خورند و تا دقایقی دیگر مریض از شدت سرفه خفه خواهد شد ، ان شاءا... .

استامینوفن ها ،ویتامین C ،غلات سبوس دار ، حبوبات و ویتامین A به امداد مکانیسمهای دفاعی بدن شتافته و سوپ و آش به تجدید قوا و کمک به تسهیل عمل تنفس می پردازند .

از طرفی در میان گلبول های سفید - به خاطر عدم پیروزی شان در ناحیه سر- ولوله ای برپاست که این خود بر ایذاء بیمار می افزاید و از طرف دیگر باکتری های سرماخوردگی موفقیت شان را جشن گرفته - در همان ناحیه سر- به پایکوبی مشغولند و صدای ساز و دهل و دف ویروس ها مثل چکش ، محکم بر دیواره ی درونی سر نواخته می شود و اشکِ چشمانِ سرخِ بیمار ِ بخت برگشته ی عاجز را مثل باران بهاری جاری می سازد و ناله ی عاجزانه ی او را در می آورد.

اگر همین طور پیش برود حیات بیمار ابدا استمرار نخواهد یافت و زندگی وی بیش از چند صباح اندک دوام نخواهد آورد و همین تتمه ی سلامتی که در وجود او موجود است از بین خواهد رفت .


چسباندن دیواره های لیوان خنک بر این لب های داغمه بسته انگار جان را بر تن تبدار تزریق می کند و طراوت را در رگ های خشکیده می دواند !

فریاد استغاثه و استمدادِ تضرع آمیزِ حنجره ی دردآلود به کپسول ها و دیگر قرص ها بلند شده و بیمار همچنان با عتاب و خشم خود را ملامت می کند و به خود نهیب می زند که : خاک بر سر کم شعورت! می مردی اندکی بیشتر مراقب سلامت خود می بودی که امروز این گونه رو به موت نشوی؟!

آن چه از تحمل این بلیّه دشوار تر است امتثال امر پزشک است ، یعنی خودداری از خوردن یخ و بستنی !

 

مریض هم چنان در حال احتضار است و زهر خستگی در جانش رسوخ می نماید،وی تصمیم می گیرد که به جای سرزنش کردن ، در این لحظات پایانی عمر 14 ساله اش ، به تعزیت قلب خسته ی خود بپردازد و به تسلی دل تنگش بنشیند و به التیام جگر سوخته اش مشغول گردد!ولی مگر بلوا و هیاهوی موجود در اطراف مغز اجازه می دهد؟....


پس نویس: از عزیزان خواهشمندیم برای بهبودی عزیز محتضر دست به دعا بردارند و فتح گلبول ها و نصرت کپسول ها وپیروزی شربت ها و موفقیت قرص ها و غیره را از درگاه خدای تعالی مسئلت نمایند ...

 

                                       به قلم خسته ی هدی بیمار


بی مناسبت!

    نظر

چی کار کنم از دست این قلم ؟ نمی دونم چرا ؟ ولی باور کنید وقتی دارم فیزیک می خونم یهو این قلم می پره وسط کتاب و خواهش و تقاضا و التماس و گریه و زاری می کنه که جوابشو بدم . اگه جوابشو ندم تا یه هفته پکرم ... امیدوارم درک کنین . حالا هم مطلبم هیچ مناسبتی نداره ولی شما بذارید به حساب وقت نشناسی این قلم ...

__________________________________________________________________

یال خیمه را کنار زده ای و منتظر چشم به دورترین نقطه ی صحرا دوخته ای ...

عمو دیر کرده است و تو نگرانی. اما نباید اجازه بدهی گمان های ناامید کننده وارد ذهن و دلت شوند ،

عباس اگر قرار باشد برای توی سکینه آب بیاورد یعنی که به حتم می آورد . آن چه محال است این است که دل نازک و مهربان عباس عطش لبهای کودکان حسین را تاب بیاورد ...

تو که در تمام عمر خویش از عمو جز عشق و مهر و عاطفه ندیده بودی باورت نمی شد که اگر او عزم نبرد کند و لباس رزم بپوشد ، چنان صلابت و هیبت و جذبه ای بیابد که دل کوچک تو هم بی اختیار بلرزد. آری، عباس با همان چشمی که دل از رقیه می برد زهره از دشمنان می درد...مگر نه این که چندین کشته را کنار نهر علقمه پیدا کردند ،بدون هیچ زخم و جراحتی در بدن ؟ و مگر نه این که سجاد علت مرگ اینان را ترس از ابهت نگاه ابوفاضل بیان کرده است ؟...

تو دلت نمی خواهد که اضطراب و نگرانی را به دلت راه بدهی . اما دست خودت نیست ، عمو دیر کرده است .

سعی می کنی آرام باشی ، با خود فکر می کنی که دستهای بوسیدنی عمو کافیست تا سر از تمامی دشمنان حسین جدا کند ...ولی اگر دست ها را قطع کنند چه ؟...

به خودت قوت قلب می دهی که :اصلا نیازی نیست عمو دست به شمشیر ببرد با همان چشم های نازنینش چنان ولوله ای در سپاه کفر بیاندازد که ... اما ... اما اگر دشمن آن قدر نامرد باشد که چشم های او را هم هدف تیرهای خود قرار دهد ؟...

...بر دلت  می گذرد که :

آدمی موقع زمین خوردن ، دست هایش را سپر می کند که با صورت بر زمین نیفتد ...عمو که دست ندارد ... نکند که از مرکب... ای وای ! کاش تیر تا نیمه در چشمهایش فرونرفته بود و این گونه با صورت بر خاک  نمی افتاد ...

با خودت می اندیشی حیف نیست آن سر که طمع عمود آهنین دشمن را برانگیخته... و حیف نیست این محاسن نوازش کردنی که به خون سر خضاب می شود ...

نمی دانی چه کنی ...باورت نمی شود ... مات و متحیر به بابا نگاه می کنی که با قدکمان به سوی خیمه ها بر می گردد ، می دانی که کار تمام است . فقط نمی دانی چرا پیکر اباالفضل را با خود نیاورده است ؟ ...و چگونه بیاورد ؟ مگر جسم پاره پاره را می شود یک تنه برداشت ؟ مگر می شود پیکر عربا عربا را تنها سوی خیام آورد ...؟

تو هم چنان ایستاده ای ... مات و متحیر ....حتی نفس هم نمی کشی که نفست را از چهار هزار سو تیرباران کرده اند ...

فقط وقتی بابا خسته و خمیده به طرف خیمه ی عباس میرود و عمود خیمه اش را می کشد احساس می کنی که خانه ی عمرت خراب می شود و مصیبت هزار عاشورا بر سرت هوار می گردد...

                                                              


معلم ریاضی

    نظر

معلم ریاضی با مانتو و مقنعه ی اتو کشیده  وارد کلاس شد . همه به احترام بلند شدند و بعد با اشاره دست های او نشستند. به جز صدای گام های معلم ریاضی دیگر هیچ صدایی نمی آمد . بچه ها ، حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشتند . کنار تخته ایستاد . کتاب توی دستش را روی میز گذاشت . بر خلاف همیشه که خیلی جدی بود ، این بار انگار حزن و غم از نگاهش می بارید . همه منتظر بودیم که ببینیم درس امروز را چگونه شروع می کند ...

آرام گچ را برداشت و گفت : دفترهایتان را باز کنید و بنویسید ...

آهی کشید و نوشت :

هیچ گاه دو خط موازی به هم نمی رسند، مگر آن که یکی به خاطر دیگری بشکند ...


غدیر

    نظر

هرکه به کشتی نبوت من در آمده ، اینک در ساحل امامت علی پیاده شود

.................

این دست های بیعت ما ،        

         و این دست های مهربان علی ،

 از ورای پرده های هزار و چهار صد ساله ی تاریخ ...................

                                                                    چه شیرین است این عقد اخوت !

مبارک بادتان .......