سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

عصاره

    نظر

من دهانم را باز می کنم و چشمهایم را می بندم ،تو عصاره ی معطرخواب را قطره قطره در کام خسته ام بچکان ...

                        


سودا

    نظر

نو زاد من ! بغل می گیرمت ،مادرانه . با پشت انگشتم، صورت سفیدت را نوازش می کنم.تو می خندی ، دل من از شیرینی خنده ات ضعف می رود. در آغوشم می فشارمت و گوشه ی لبهات را می بوسم.
بوی مهربانت را استشمام می کنم و انگشتم را می گذارم تو دست کوچکت. با تمام نیروی کودکانه ات دستت را مشت میکنی. نگاه در نگاه معصومت می دوزم و با چشمهام ...نه ، که با تمام صورتم ، با تک تک اعضایم لبخند می زنم. این نشاطی که از حضور لطیف تو در خونم دویده است را ، خیلی وقت است تجربه نکرده ام.
تو شبیه خنکای آبی ، بر جگر آدم تشنه. شبیه سردی دستمال ، بر پیشانی تبدار. 
عاشقانه تماشات می کنم ،هاله ی اشک نشسته بر در چشمهات ، می کشد مرا نازنین ! چقدر دوست دارم من تو را ... توُی نداشته ام را، توُی نبوده ام را ...



تاریک

    نظر

دیشب را تا نیمه، همش گریه کردم . یکی آمده بود ،اخم آلود دست می کشید رو زمین دلم . و گرد و غبار های نشسته ی بر آن را نشانم می داد . با ابرو های گره خورده نگاهم می کرد و میگفت: خیلی تاریک شدی.
 قلبم ، شانه هام ، دست هام ...و همه ی وجودم می لرزید .
یک گوشه ی دلم نشستم و زار زار گریه کردم . همان "یکی"آمد دست گذاشت رو شانه ام و یک لیوان آب داد دستم . که هق هق گریه هام خفه شود. با نفس نفس و نصفه نصفه گفتم : من خودم هم دلم برای خودم تنگ شده ...  
زیر دست هام را گرفت ، بلندم کرد و ازم قول گرفت بروم و خود گمشده ام را پیدا کنم .
پس نویس: تا گمشده ی من پیدا شود ، وداع باید . تا آن روز ،خداحافظ .


بی بهره

    نظر

بزرگتر هایی که انقلاب را چشیده اند ، از انقلاب برایمان می گویند .
 آنها که جنگ را دیده اند ، از جنگ.
ما از لذت مزمزه ی هردوی این ها ، بی نصیب ماندیم ،
در عوض  خدا کند که
 برای بچه های آینده ی مان خاطره ی ظهور تعریف کنیم ...


صبر

    نظر

پرده ی اول : قلب کوچکش بر قفس سینه می کوبد . دست های کوچک و لرزان و سردش را از نگاه برادر ، پشت پیراهنش پنهان می کند. هی حجم بزرگی از هوا را می بلعد ، آهسته آه می کشد و بغضش را –دردآلوده- فرو می خورد که لرزش صدای دخترانه اش پیدا نشود. چند بار پشت سر هم پلک میزند و اشک های آماده اش را پشت چشمهای نگرانش هل می دهد . مهربانانه مقابل امام مجتبی می نشیند و نگاه در نگاه خسته و به سرخی نشسته اش می دوزد .
زینب ؛ خواهرانه احوال دل بی قرار برادر را می پرسد و برادر ، بغضش می ترکد ، زانوهاش را بغل می گیرد و با هق هق ماجرای کوچه را برای سنگ صبور غم هایش تعریف می کند .

پرده ی دوم : امام حسن ، در آخرین لحظات که زهر بر جگر نازنینش اثر می  نماید، با صدای محزون و غمگین و غریبانه سفارش می کند : صبوری کن خواهر ! هجوم تیر ها بر پیکر بی جان من ، قرار است تو را آماده کند که بالای تل محکم بایستی و نشکنی . که بالای تل بایستی و فرو نریزی . که بایستی و زانوهات نلرزد . که رمق در جانت بماند تا بتوانی به خاموش کردن آتش خیمه ها بنشینی . صبوری کن خواهر ! یک کربلا پیش روی توست ، یک کوفه ، یک شام . . . صبوری کن خواهر !
                                                                 

 

خدا به ظهور مهدی منتقم ، دل داغدیده ی شیعه را تسلا دهد


چهلم

    نظر


رفتی برادر؟! پس دل بی قرار زینب چی؟
لحظه ی آخرین بوسه ای که از گلوی نازنین تو ستاندم ، بار ها و بارها تو ذهن غمگینم تکرار می شود .
سودای سر تو از سرم بیرون نمی رود برادر .
کاش زینب کربلا نبود ؛ کاش از بالای تل شاهد بریده شدن رگهای تو نبود ، کاش زینب اصلا نبود .
تمام امید من ! تو که محاسنت را به خون خضاب می کردی ، موهای من سپید و سپید تر می شد.
سنگ که به پیشانی تو می خورد ، پیشانی من تیر می کشید . تیر که در سینه ی تو فرو می رفت ؛ سینه ی من آتش می گرفت . نیزه ها که بر تن تو فرود می آمدند ، نفس من بند می آمد. چوب خیزران که بر لب تو کوبیده می شد لب های من می سوخت ...
رفتی حسین من ؟ پس زینب چی ؟ ...
دوباره چشم هام از خستگی گریه ، خسته و بی حال می شوند .بوی سیب گیسوی تو می پیچد در مشام من . عطرت آنقدر خنک است که دل سوخته و داغ من را تازه می کند .
و صدای نازنین تو توی گوشم طنین می افکند،
 اُخَیَّ اِلَیَّ . . .
جانم فدای تو ! یک بار دیگر صدایم کن ، برادر!  . . .   


خراب نوشته

    نظر

دست کشید رو سرم . گفت : موهات آشفته شده اند .
گفتم : دلم بیشتر .
دست گذاشت رو دلم . که دل آشفته ام را هم سامان دهد ، به خیال خودش .
دستش را گرفتم . گفتم : دست رو دلم نگذار ...


خواهر یوسف

    نظر

یوسف دنیای کوچکم ! جایت خالی بود ، پیراهنت را قایم کردم تو صندوقچه ، که عطرش نپرد. که عطرش را باد ندزدد . تکیه دادم به دیوار اتاق و صندوق را تو بغلم گرفتم . دلم را انگار مدام کسی قلقلک می داد تا یک کمی در صندوقچه را باز کنم و تو را بو بکشم . حیف ، می ترسیدم رایحه ات زود تمام شود .
سرم را گذاشتم روی صندوق ، و دلم خواست که جای پیراهنت ، خودت را می آوردم این جا زندانی می کردم ، آن وقت هر لحظه قلبم بی قراری ات را می کرد تو را از صندوق بیرون می آوردم و سیر تماشا می کردم .
اشکی که می چکد را با گوشه ی آستینم پاک می کنم ... دلم طاقت نمی آورد ، دیوانه وار در صندوق را باز می کنم و پیرهنت را می گیرم تو آغوشم . پیراهنت را می کشم روی سرم و با تمام وجودم استشمام می کنم.
 عزیز شهر قلبم ! جایت خالی بود ، وقتی که بوی لباست را عمیق نفس کشیدم ...
خوابم برد شاید ، شاید هم از عطر تو بیهوش شدم... نمیدانم ... فقط چشم هایم را که باز کردم ، بوی تو از پیراهن رفته بود  . . . 
       


یا هو

    نظر

بچه تر که بودم ، یاهو  را ، " یا   هو " معنی می کردم همیشه .
حالا نمیدانم چرا یاهو که می گویند ، یاد
yahoo   می افتم و، یاد ایمیل هام ...