روز اول که دیدمت گفتم آنکه روزم سیه کند اینست
می دونی من کجا
پریشونت شدم؟
. . .
می دونی من کجا
پریشونت شدم؟
. . .
«ادبیات بهترین مأمن برای کسانی است که نمی دانند به کجا پناه ببرند»
ادبیات جان! راستی چند وقت بود که حسابی بغل نکرده بودمت؟ فشار نداده بودمت و یک دل سیر برات اشک نریخته بودم؟ ادبیات جان! جای خالی نبودنت بدجور درد می کند، بدجور. ادبیات جان! به همه خواهم گفت که تو لا به لای انبوه کتاب های نخوانده ی توی کمد نیستی، لا به لای دستور فرشیدورد و فارسی عمومی مجد نیستی. لا به لای دلشوره های شب امتحانی ِ منابع نخوانده نیستی. تو ملجا آرامشی. تو را باید در شب های غمناک و چشم های نمناک جستجو کرد. مثل من. مثل من که بعد از یک ترم، بوی ادبیات به سر دردناکم خورده و از رخت خواب بلندم کرده و نصف شبی نشسته ام شعر بخوانم و غزل مزمزه کنم. و برای بار هزارم ایمان بیاورم که ادبیات بهترین مامن برای کسانی است که نمی دانند به کجا پناه ببرند. همین، ادبیات جان!
بعد نوشت: این اولین دست نوشته ی متاهلانه است :) خداحافظ دوران کوتاه مجردی! به قول فروغ : به مادرم گفتم دیگر تمام شد، همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد. مدت ها پیش چیزی نوشته بودم درباره ی دوستان ایام طفولیتم که: ما هشت نفر بودیم. و اظهار شگفتی کرده بودم که وای! چه زود همه ی شان و همه ی مان بزرگ شدند و بزرگ شدیم، قد کشیدند و قد کشیدیم، ازدواج کردند و ... ازدواج کردیم!
حالا دیگر تنها نیستم. وقتی انگشت های دخترانه ام را می گذارم روی کیبرد و تند و تند نوار مغزم را می گیرم، تو یکی از انگشت های دست چپم حلقه ای ست که چند لحظه یک بار بهم چشمک می زند و من کیف می کنم.
بعد تر نوشت: دخترکِ بی سر و صدای دیوانه ی سوم ب ای، دخترکِ شاعرِ شیطون عاشقِ زنگهای انشا، حالا خودش چند تا شاگرد دارد و هفته ای چندتا برگه ی انشا تصحیح می کند. با خودکار آبی.
حالا یک عده هستند که سر کلاس "خانوم؟" صداش کنند.
شاعری می گفت: ما بزرگ می شویم... این درست، اقتضای سن ماست... اما ما کی بزرگ شدیم؟شاگردک پنج شنبه های بارانی خانوم لیاقت و کنج کلاس های خانوم کاظمی، راستی کی فرصت کرد که این همه بزرگ شود؟
من که باور نمی کنم. من هنوز همان دستپاچگی و نگرانی آن روزها توی چشم ها و ابروهای برداشته ام موج می زند و هنوز همان قدر بی قرار و شاعرم. راستی، محمد سعید میرزایی آمده بود سر کلاسمان و من به فلفل گفتم خیلی خوشحالم که همه ی شاعرا یه جورایی مضطرب و دست پاچه اند همیشه. خیلی خوشحالم.
راستی! گفتن ندارد. ولی بالاخره ما هم دانشجو شدیم. هر روز یک عالم هوای آلوده ی انقلاب استنشاق می کنیم و غر می زنیم و ... ما زنده به آنیم که آرام نگیریم. و راستی راستی موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
*میان عاشق و معشوق فرق بسیار است/ چو یار ناز نماید شما نیاز کنید...