سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

خواب در چشم ترم می شکند

    نظر

 «ادبیات بهترین مأمن برای کسانی است که نمی دانند به کجا پناه ببرند»
ادبیات جان! راستی چند وقت بود که حسابی بغل نکرده بودمت؟ فشار نداده بودمت و یک دل سیر برات اشک نریخته بودم؟ ادبیات جان! جای خالی نبودنت بدجور درد می کند، بدجور. ادبیات جان! به همه خواهم گفت که تو لا به لای انبوه کتاب های نخوانده ی توی کمد نیستی، لا به لای دستور فرشیدورد و فارسی عمومی مجد نیستی. لا به لای دلشوره های شب امتحانی ِ منابع نخوانده نیستی. تو ملجا آرامشی. تو را باید در شب های غمناک و چشم های نمناک جستجو کرد. مثل من. مثل من که بعد از یک ترم، بوی ادبیات به سر دردناکم خورده و از رخت خواب بلندم کرده و نصف شبی نشسته ام شعر بخوانم و غزل مزمزه کنم. و برای بار هزارم ایمان بیاورم که ادبیات بهترین مامن برای کسانی است که نمی دانند به کجا پناه ببرند. همین، ادبیات جان!

بعد نوشت: این اولین دست نوشته ی متاهلانه است :) خداحافظ دوران کوتاه مجردی! به قول فروغ : به مادرم گفتم دیگر تمام شد، همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد. مدت ها پیش چیزی نوشته بودم درباره ی دوستان ایام طفولیتم که: ما هشت نفر بودیم. و اظهار شگفتی کرده بودم که وای! چه زود همه ی شان و همه ی مان بزرگ شدند و بزرگ شدیم، قد کشیدند و قد کشیدیم، ازدواج کردند و ... ازدواج کردیم!
حالا دیگر تنها نیستم. وقتی انگشت های دخترانه ام را می گذارم روی کیبرد و تند و تند نوار مغزم را می گیرم، تو یکی از انگشت های دست چپم حلقه ای ست که چند لحظه یک بار بهم چشمک می زند و من کیف می کنم.

 بعد تر نوشت: دخترکِ بی سر و صدای دیوانه ی سوم ب ای، دخترکِ شاعرِ شیطون عاشقِ زنگهای انشا، حالا خودش چند تا شاگرد دارد و هفته ای چندتا برگه ی انشا تصحیح می کند. با خودکار آبی.
 حالا یک عده هستند که سر کلاس "خانوم؟" صداش کنند.
شاعری می گفت: ما بزرگ می شویم... این درست، اقتضای سن ماست... اما ما کی بزرگ شدیم؟شاگردک پنج شنبه های بارانی خانوم لیاقت و کنج کلاس های خانوم کاظمی، راستی کی فرصت کرد که این همه بزرگ شود؟
من که باور نمی کنم. من هنوز همان دستپاچگی و نگرانی آن روزها توی چشم ها و ابروهای برداشته ام موج می زند و هنوز همان قدر بی قرار و شاعرم. راستی، محمد سعید میرزایی آمده بود سر کلاسمان و من به فلفل گفتم خیلی خوشحالم که همه ی شاعرا یه جورایی مضطرب و دست پاچه اند همیشه. خیلی خوشحالم.

راستی! گفتن ندارد. ولی بالاخره ما هم دانشجو شدیم. هر روز یک عالم هوای آلوده ی انقلاب استنشاق می کنیم و غر می زنیم و ... ما زنده به آنیم که آرام نگیریم. و راستی راستی موجیم که آسودگی ما عدم ماست.

 

 

*میان عاشق و معشوق فرق بسیار است/ چو یار ناز نماید شما نیاز کنید...