قبول؟
خنده ات نمی گیرد
اگر بگویم
امروز
یک دفعه
ناگهان
بی خود و بی مقدمه
به سرم زد
که : از اول شروع کنم
که خوب شروع کنم
و خوب پیش بروم
دلم خواست که تو همراهم باشی
دلم خواست که با تو باشم ، همیشه.
قبول؟
خنده ات نمی گیرد
اگر بگویم
امروز
یک دفعه
ناگهان
بی خود و بی مقدمه
به سرم زد
که : از اول شروع کنم
که خوب شروع کنم
و خوب پیش بروم
دلم خواست که تو همراهم باشی
دلم خواست که با تو باشم ، همیشه.
قبول؟
راز هستی همه در چشم شما پنهان است
لحن داوودی تان درد مرا درمان است
ای که آغوش شما قبله ی عالم آقا
دیدگان ترتان چشمه ی زمزم آقا
...
امشب ای مونس جانان ، چه قدَر تنهایید
ساکن خلوت غمناک دل صحرایید...
...هوا خوبه ، جون میده برا پرواز...
حالا دستتو بده من ... بیا پرواز کنیم ، بیا اوج بگیریم . تو خوب بلدی پرواز کنی ،تو خیلی واردی.
حال میده آدم با دوستش پرواز کنه ، نه؟
امون از دست این دل...
سکوت سکوت سکوت
چرا دگر کسی هوای هروله نمی کند؟
من در این دایره سرگردانم
تو ز من سیر شدی می دانم
تو مرا در پی خویشت بکشان ،
من به تو می مانم.
تو ز من روی بگردان اما
من به عشق رخ تو بهر دلم شعر حزین می خوانم...
دوباره قصه ی دیوانگی و شیدایی
دوباره مستی و دلدادگی و رسوایی
خدا که طرح رخت را کشید با خود گفت
تبارک اللَه از این یوسف تماشایی !
نگه به سوی تو افکند و بعد زمزمه کرد
چه احمدی !چه رسولی !چه یار زیبایی !
چه چشم های خماری ، چه زلف مشکینی !
چه خنده های ملیحی ،چه قد رعنایی !
تمام خلقت من از قبیله ی مجنون
در این میانه عزیزم ، تویی که لیلایی
ز جذ ْبه های دم تو شفا گرفت عیسی
تو صاحبِ نفسِ تازه ی مسیحایی
تویی بهانه ی افسونِ نغمه ی داوود
تو یوسفی و جهان، عاشق زلیخایی
اگرچه علت هستی وجود ناز تو بود
تویی که همدم آوارگان صحرایی
تو هم نشین یتیمانی و پیمبر مهر
چقدر در ره معبود خود شکیبایی
دریغ ، مردم دنیا تو را نفهمیدند
شدی اسیر جهالت ، خدای دانایی!
و سنگ بر سر نازت زدند نامردان
تو گرچه عشق خدایی ولی چه تنهایی ...
کاش زود تر ظهور کنید ،
آن وقت ما سرمان را بلند می کنیم و شما را نشان می دهیم ومی گوییم این همان مهدی نازنینی است که گفته بودیم یک روز می آید ...
در مدرسه دیگر دعای فرج نمی خوانیم ، دعای سلامتی تان را می خوانیم .
چه خوب می شود !
شب ها نگاه در نگاهتان می دوزیم و می گوییم:
- شب به خیر آقا !
- خوب بخوابید آقا!
- خواب های خوب ببینید آقا!
تصورش هم قند در دل آدم آب می کند ، کاش زودتر ظهور کنید .
آن وقت روزهایی مثل امروز ،ما می آییم خانه ی شما و ولادت جد عزیزتان را تبریک می گوییم .
چه خوب می شود!
روزهای جمعه حتما شما نماز جماعت را می خوانید ، چه کیفی می دهد نماز خواندن پشت سر شما ...
بعد ما یاد جمعه های الآن مان میفتیم و یاد غروبهای دلگیرش ، و هزار بار خدا را شکر می کنیم که شما بالاخره آمدید...
کاش زودتر ظهور کنید آقا ...
کاش زودتر بیایید...
آن وقت...
چه خوب می شود ! ...
نمی دانم چند بار تا به حال قلب نازنین تو را شکسته ام ،
تو ولی هر بار آرام سکوت کردی و چشم های غمگینت را به من دوختی
این درست که تو خدایی و خدا چشم ندارد ، ولی نگاه که دارد .
من هر بار که می خواهم برای تو بنویسم کلمه کم می آورم ، باید مرا ببخشی .
تو بزرگی . ولی من هم خودم کوچکم ، هم قلم کوچکی دارم ، هم واژه های کوچکی.
این رسم بندگی نیست که من آنقدر به تو سر نزنم که تو کاسه ی صبرت لبریز شود خودت بیایی سراغم.بیایی درِ کلبه ی تاریک و شلوغم را بکوبی. بعد من در را به رویت باز کنم ، بعد اشک جمع بشود توی چشم هایم ، بعد به تو بگویم که خیلی دلم برایت تنگ شده بود، بعد از خجالت زانوهایم سست بشوند ، برای اینکه هم چنان ایستاده بمانم دستهایم را بگذارم بر چارچوب در … خودم را یل دیوار کنم و آرام آرام سر بخورم . بعد بغضم بی اختیار بترکد و بلند بلند گریه کنم…
تو ولی خدای خوب من ،همیشه خدای مهربانی بوده ای. می آیی ، آرام نوازشم می کنی ، دست هایت را زیر زانوانم می بری و از زمین بلندم می کنی ، لب های خنکت را می گذاری روی پیشانی داغم ، بعد من جان می گیرم ، زنده می شوم ،تازه می شوم. …سرت را آهسته نزدیک گوشم می بری می گویی: این همه گریه برای چیست ، گریه را کسی باید بکند که هرروز می رود در کلبه های شلوغ بندگانش را می کوبد و یادآوری می کند که خدایی هم در این برهوت محض دنیا وجود دارد…حالا هم آمده ام کمکت کنم کلبه ی شلوغت را سر و سامانی بدهی ، یک گوشه اش ، جایی هم برای من بگذاری…
من اما نمی گذارم ، دستم را حلقه می کنم دور گردنت و کودکانه التماس می کنم مرا زمین نگذاری. من دیگر آن کلبه را نمی خواهم . بیا مرا با خودت ببر یک جای دور که فقط من باشم و تو . یک جای ساکت خلوت ، که فقط من باشم و تو…
مرا با خودت ببر خدای عزیزم...