سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

به بهانه ی باران

    نظر

من با همین چشم های خودم
 دیدم که از میان لب های نرم پر
وانه ای
 عطر بنفش یاس ترا
وید.
پروانه ها ،
 مهربان حرف میزنند
‌ مهربان می خندند .
 شبیه خاطرات غبار گرفته ی ر
وزهای تو ،
 مخاطب غمگین همیشه ی دلم!
حریر خنک دریای خیالم !
بیا گونه هایم را بمالم به پیراهن دوست داشتنیت .

راستی!
 دیشب دوباره
شعر گفتم.

و آن را ،
 
با ظریف ترین خط انگشت هایم نوشتم‌ .
بعد ، با صو
رتی ترین کاغذ کادوی عالم ،
 برایت کاد
وش کردم.
حالا میخو
اهم شعرم را به چشم هایت بفروشم.
قیمتش : یک نگاه تو
مان.
ببینم ،‌ می خری آیا؟
!


کشف

    نظر

گوشی را که بر میدارم و می گویم : "الو" ،
صدای زنانه ای با نهایت مهربانی شروع می کند به قربان صدقه رفتن : "سلام قربونت برم الهی ، خوبی عزیزم؟ خوبی عرشیا ؟"
بهش می گویم  اشتباه گرفته .بعد خداحافظی می کنم .
گوشی را که می گذارم میروم تو فکر ،
عجب به هم می آیند این دو تا اسم عرشیا و ارمیا !


چه خوشست حال مرغی...

    نظر

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما شکستند و در قفـس گشـودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

 عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند

 به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.

 

 


آخر

    نظر


هیچ کس نمی فهمد ، هیچ کس نمی تواند بفهمد ، که خنک ترین آب عالم را من از لبه ی لیوان تو نوشیده ام . خود تو هم حتی ، صدای خندیدن جگر داغدیده ی من را نشنیدی ، وقتی سردی آب لیوان  درونش پخش شد .
حالا که دوباره تشنگی دارد خون رگهام را تبخیر می کند، و دلم را داغ، و سینه ام را مذاب ؛
خودت که نیستی هیچ، خاطره ی لیوان شیرینت دارد دیوانه می کندم . دارد می کشدم .
این عطشی که حریر لطیف سروده های شورانگیزم را چروکیده می کند ، من تاب تحمل ندارم .
دوری ات دارد چنگ می زند تو صورت کودکانه ی آرزوهایم . ناخن می کشد بر گونه های زخمی امیدم .
خاک بر چشم من !
نکند تو آمدنی نباشی؟
از بس نوشتم و سرودم و خواندم و گفتم ، و تو نیامدی ، خسته شدم . خسته .
حرف هام تکراری شده اند ، شعرهام تکراری شده اند ، اشک هام ، هق هق گریه هام ، ببین ! همه تکراری شده اند .
بغض تو گلوم ، دارد خودش را می کشد . دارد خودش را به در و دیوار می کوبد و راه فرار می طلبد ، مجال رهایی می خواهد. نگاه کن آستین به دهان گرفتنِ این همه ام را !
بیا سر بی حالم  را رو پایت بگذار و آب در کام خشکیده ام بچکان . دلم له له چشم های مهربانت را دارد می زند . دلم دارد پرپر می شود. پس نگاهت کو؟ پس تو کوشی؟ نسیم نفس هایت را باد چرا این طرف ها – هیچ وقت – نمی آورد؟
ببین ! من دلم خیلی تنگ شده ... جانم به لبم رسیده ، خسته شده ام ...دارم هی پشت سر هم بهانه می گیرم ، خودم نمی فهمم چه می گویم ...
خاک بر دهان من !
نکند تو آمدنی نباشی ؟....

پ ن : این پایانش بود . شبیه پایان پروانه ...


من خسته ترین بانوی عشق وبهانه ام ! تو خنک ترین معشوق تب و ترانه

    نظر


نشسته ام و چشم به چشم های سرد مانیتور دوخته ام و داغ نوشته تایپ می کنم ، انگشتام خوابشان می آید و واژه واژه ی مرا ، خسته خسته روی کیبرد می فشارند .
هدفون را روی سرم جابه جا می کنم ، بی واژه گوش می کنم و آه عمیق می کشم . دلم می خواست نوشته هام هم آهنگ داشتند. آن وقت چقدر بیشتر احساس من را تو قلب خواننده تزریق می کردند . همین طور که گوش می دهم ، می نویسم . می نویسم :
باد ، خودش را پرت می کند توی صورت من . چشم هایم می سوزد . موهایم آشفته می شود . پاهای خسته ام را روی زمین می کشم .
تو ، کاشکی که بودی . زیر دست هایم را می گرفتی. بدون تو ، ببین! من هی زمین می خورم . هی خسته تر می شوم .
نگاه کن من را ؛ انگار یک کوله بار سنگـــــــــــین غم پشتم است . رمق راه رفتن ندارم . این طور کشان کشان اگر بخواهم این جاده را عبور کنم ، تا آخر عمر هم به آخرش نمیرسم.
تو بیا ، تو بیا کمک کن ! تو بیا مدد بده ! تو خنک ترین معشوق تب و ترانه ای ! من خسته ترین بانوی عشق و بهانه ام !
ببین ! ببین چه به هم می آید اسم های مان .
دلت به حال اشک هایم نمی سوزد؟ تو که نامهربان نبودی،زودتر بیا دیگر . من حوصله ی تحمل این تیر های تیز را به روح زخمی ام ندارم . من خیلی نرم و سستم . رگبرگ های قلبم کبود شده . اینجا به درد دل من نمی خورد. دل من اگر اینجا بماند می میرد . از بس که هی تنگ می شود و می گیرد.
بیا ، بیا زیر دست های من را بگیر ، که بی تو ، پیمودن این راه ، ممکن نمی شود .

نوشته ی من هم تمام شد . خبری از تو ، پس چرا نمی شود ؟ 
 

 

 

...


اقرا باسم ربک الذی خلق

    نظر

خدا گفت :
       بخوان محمد ، محمد من ؛
و انگشت های نازنینت را
در نور شناور فرو ببر
و بر صورت شقایق های فهمیده بپاش .
من
- خودم -
مرهم زخم هایی خواهم شد
که پنجه ی خفاش ها
 بر لطافت جاری تو میزنند....

بعد نوشت : صلی الله علیه و آله .


پروانه

    نظر



آمدم بنویسم :
"پروانه را دریابید ، . . ."
کار ولی ، دیدم که از کار گذشته بود.
 شمع مانده بود و
 اندک خاکستری ریخته در کف اتاق . 
که باد آمد و
خاکستر ها را هم با خودش برد .

داغ نوشته : دیدی ! از بس نیامدی پروانه خودش را کشت ...