با یک گل سرخ در دست ، عاشقانه ایستادم و چشم به افق خورشید دوختم ،
و شما با پوزخندهای تان گلم را پژمردید .
دیوان حافظ را بیت بیت و با تمام وجود خواندم و درک کردم ،
و شما با آتش طعنه هایتان دیوان حافظم را سوزاندید .
در گلستان نرگس ها قدم زنان مست شدم ،
و شما مجنونم خواندید .
با تک تک رگ ها و شریان هایم رایحه ی یاس را به شامه ام چشاندم ،
و شما دیوانه ام نامیدید .
از قلبم مایه گذاشتم و به هر زحمتی بود شبانه از خواب نازم زدم و شعر سرودم ،
و شما خل و چل صدایم کردید .
خودم را کشتم که قلب های سنگی تان را به بلور احساس تشبیه کنم ، که قطعه های ادبی بنگارم ،
و شما همان سنگ را به بلور ترجیح دادید ...
من می روم ، من دیگر بر نمی گردم ، می روم به همان افق بی انتهای مهر
و به همان خاکستر دیوانم می پیوندم ،
و میان نرگس ها گم می شوم ،
و در شمیم یاس محو می گردم ...
***
شما قدر مرا ندانستید ، از وجود نازنینم بهره نبردید ،
این تندیس عاطفه را به گوشه ای پرتاب کردید ،
این معدن مهر و عشق و صفا را ندیدید ،
به الماس چشم هایم خندیدید ...
بخندید ...
خنده هایتان جاویدان ،
همیشه خندان بمانید ...ولی من رفتم...
***
به هر حال اگه من معتاد شدم ،یا بچه خیابانی ، یا گوشه گیر و منزوی ، و یا سارق مسلح ، یا قاتل و جنایتکار ، بدانید که علتش شما بودید ...
پاورقی : می بخشید ، فکر کنم باز یه نمه جو گیر شدم شروع کردم هذیون بافی . در ضمن مخاطب این نوشته ابدا شما نبودید و نیستید ، اصلا مخاطبش وجود خارجی نداره . گفتم که ، قاطی کردم . در هر صورت مرسی که وقت با ارزشتونو صرف خوندن اراجیف من کردید ! قربون حوصله ی همه تون ...