سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

من از خیال دو چشم سیاه حیرانم...

    نظر

من از شکستگی قامت تو آگاهم ،

و از نگاه پر از حزن و از صدای پر از غم،

من از کویر لبِ تشنه ی تو مجنونم ،

و از تبسم خسته ، و سینه های پر از درد ...

من از نفس نفس و رفتن تو می گویم

از آن زمان که شکستی ،

و پای پیکر یارت ، چه سوزناک نشستی ...

من از فراق عزیز دل تو می گویم ،

و از فدا شدن چشم و دست می گویم ،

من از مصیبت عظمای عشق می گویم....

...

من از تصور عطر حضور تو مستم ،

و از خیال دو چشم سیاه حیرانم ،

و مبتلای نبرد خدای گونه ی تو ...

دوباره دیدن خورشید ، چه آرزوی محالی!

حرام باد بر این لب ، تبسمِ بی تو ،

تو می روی و دل من به عشق روءیت رویت ،

دوباره می شکند ...


هدی از دست رفت!

    نظر

واااای چه قدر خوبه که مدرسه ها به سلامتی داره باز میشه و ما بدبخت بیچاره ها از بلاتکلیفی در میایم و به جای تایپ کردن اراجیف ، می شینیم با خودکار در دفتر نازنین یاوه ... نه ببخشین...درس می نویسیم .

من خودم به شخصه حاضرم مصیبت تلنبار شدن درسا و امتحانای کیلویی و وحشتناک مدرسه رو متحمل شم ولی دیگه هیچ وقت مبتلا به سررفتگی مزمن حوصله نگردم ( خداجون قربونت ببخشید که همچین چاخان عظیمی کردم تو عمرم دروغ به این وحشتناکی نگفته بودما!)

خب حالا بگذریم قراره دیگه خالی نبندم وگرنه بهتون می گفتم که دلم چقد له له مدرسه رو می زنه و شائقه به امتحانای پشت سر هم و بی وقفه و چند تا چند تا ! (از عوامل عزیز اغتشاش گر خواهشمندیم خود را مهیای آشوب های خیابانی نموده و اگه دیدین یه وقتی تعداد امتحانا تو یه روز از سی چهل تا تجاوز کرد همه می ریزین تو خیابونا شروع می کنید داد و بیداد و از این حرفا که تو انتخابات تقلب شده، قبول نیست !استدلالتونم این که : جناب آقای موسوی لر تشریف دارن پس عزیزان لر همه از دم به ایشون رای دادن بعد هم، چون همسر محترم ایشون با اجازه بزرگترا ترک هستن پس ترکا هم به دامادشون رای می دن پس تو انتخابات تقلب شده !...( الآن گرفتید که من کلا از دست رفتم دیگه؟ خب... بمیرم براتون که همچین هدی خل و چلی دارید که تو پرانتزش یه پرانتز دیگه باز می کنه و از فشار دلتنگی و فراق و هجرانِ مدرسه ، مسائل سیاسی رو با گلایه های امتحانی مخلوط می کنه و یه قاشق چای خوری هذیون هم چاشنیش می کنه و بعد هم میده امپراطور گوموآ بخوره که کم کم فلج شه و بیفته بمیره که تسو زودی بشینه رو تخت امپراطوری و یانگ سولان حالشو ببره و بره انتقام بابا جونشو از جومونگ بگیره ولی تسو بره با گوگوریو متحد شه ولی آخرش دوباره بزنه کانال سه بگه من با جومونگ قهرم ، حالا ماجرای منت کشی بادوکبال بماند ، مهم سویای بیچاره است که طفلکی مظلومیت و آوارگی تو وجودش رخنه کرده ، بعدِ چارصد سال که جومونگو پیدا می کنه جومونگ بیچاره خودشو فدای هدف والاش کنه و تو چهل سالگی بیفته بمیره .حالا خدا می دونه این وسط موپالمو چقد ضجه می زنه و سرورم سرورم می کنه مویه و تعزیت  می کنه برا جومونگ خدا بیامرزکه خدا خودش به خیر کنه.))آخ این جا یه اشتباهی کردما! نمی دونم ، من الآن حضور ذهن ندارم ، ولی تا اون جایی که یادم میاد معلم نازنین ریاضی می فرمودن که در یه همچین مواقعی که تعداد پرانتزا زیاد میشه باید آکولاد باز کنیم ،درسته؟ بعدشم که معلومه دیگه پرانتز مقدم است بر ضرب و تقسیم ، ضرب و تقسیم مقدم است بر جمع و تفریق ، توان مقدم است بر ضرب و از این قبیل صحبتا که الآن جای گفتنش نیست . آخی نازی! یه لحظه صدای خانوم خمسه پیچید تو مغزم و دل تنگمو کباب کرد.... الآن که دارم فکر می کنم می بینم من که علاقه ای به ریاضی نداشتم چقدر دارم خودمو براش لوس می کنم، خب مسلمه این وسط ادبیات – که عاشقشم_از غصه دق کنه ،بره تو کما بعد هم خجسته چند ماه بیاد بالا سرش وایسته به امید این که احمد رضا زنده شه و بره سر خونه زندگیش ، خب من یکی که جومونگو ترجیح میدم به رستگاران و اصلا حوصله ی آب خوردنای اون سرگرد صادقی رو ندارم (!) کلا از ریاضی تعریف نمی کنم که ادبیات دلخور نشه و دردسر برا ما درست نکنه. خب حالا برا این که سریالی رو از قلم ننداخته باشیم ، همگی با هم پا میشیم میریم سال 1399 ، هما رو ور میداریم میاریم این جا که با محسن ازدواج کنه ...ولی محسن با هما ازدواج... نمی کنه ! چون همون موقعی که میره در خونه ی هما اینا  می بینه غیاث الدین داره با هما یا همون ویث ازدواج می کنه! بعدشم یوری رو ور میداره تو یکی از شهرای مرزی تک و تنها زندگی می کنه و مریض میشه و زندگی بهش فشار میاره و تصمیم می گیره بره بویو! بعد تو بویو خبر دار میشه سونگ ایل گوک وروجک تخت امپراطوریو ول کرده به دعوت سامسونگ پا شده اومده ایران! ...

...

همگی دستهایمان را به سوی آسمان دراز کرده و از اعماق وجود طلب بهبود حال هدی دندون سیمی را می نماییم!خب؟


کجایی ای سوره ی کوثر...

    نظر

کجایی ای یار تنهایم تا ز کار علی عقده بگشایی

کجایی ای سوره ی کوثر ساقی کوثر شد تماشایی ...

همین یک بیت کافی است تا زانوهایمان را سست کند ، اشک را از ناوردان چشمان سرخمان سرازیر و غصه های مامضی را تازه کند...

لازم نیست بی تابی چاه کوفه را برای شنیدن درددل هایت ببینیم و آتش بگیریم ،

لازم نیست زمزمه ی سوزناک یا فاطمه ات را بشنویم و بسوزیم ،

لازم نیست شاهد اشک شوق وصال مجبوبت باشیم و از بی وفایی این زمانه ی نامرد آب شویم،

لازم نیست زخم شانه ات، یا کاسه های شیر دستان منتظر یتیمان را ببینیم و خاکستر شویم،

لازم نیست جای طناب روی دست هایت بکشاندمان کنار در و دیوار ، توی کوچه های مدینه ، ...

لازم نیست قامت کمانت تداعی قامت خمیده ی فاطمه ، یا خون فرق شکافته ات یادآور پهلو و دست و بازو و زخم بستر را کنند عزیزدلم ...

لازم نیست زانو در بغل بگیری و چشم ترت را به ابدیت بدوزی که ما از نگاهت غربت ِبیست و پنج سال سکوت خار در چشم و استخوان گلو را بخوانیم...

لازم نیست... ما از مظلومیت غمناک تو آن چنان خراب شده ایم که نیازی به این همه نداریم ... در کدام باوری می گنجید که فاتح نازنین خیبر بشود ابوتراب خسته ی شکسته ی به خون نشسته ... ؟

ما از این یک بیت شعر آن چنان سوخته ایم که هیچ عاشورایی این چنین نمی سوزاندمان ...اصلا...اصلا مگر نه امروز عاشوراست علی جان...؟...


خدا دوباره هوای هنر نمایی کرد ...

    نظر

خدا دوباره هوای هنر نمایی کرد
به عشق روی تو بر این جهان خدایی کرد
به رخ کشید مخلوق نازنینش را
و با کرشمه ی یارش عجب صفایی کرد
تبارک اللَه از این یوسف تماشایی   
از این نگاه و از این رونق مسیحایی
ز لعل لب ، ز تبسم ، ز چشم های خمار
ز قامت علویّ و ز خوی زهرایی
مرا بهانه ی وصل تو زنده می دارد
دل شما چه زمان عزم آشتی دارد ؟
به عشق گردِ ره و خاک پای معشوقم
از آسمان دو دیده سرشک خون بارد
ز کوچه ها چه قدَر غمگسار می آید
همو که از نفسش نوبهار می آید
از این شمایل عاشق کش فریبنده
بنفشه مست و خراب و خمار می آید
شمیم سبز حضورت قرار ما را برد
فروغ چشم تو نور ستاره ها را برد
خزان غربت تو کو را کنَد از جا
طنین خنده ی تو آبروی لیلا برد...

                                                                                                                                                سروده  هدی

 


پاییز...

    نظر

نشستم گوشه ی اتاق، زیر پنجره دارم کتاب می خونم ، کتابش درباره آیین بهائیته . گفتم بخونم اطلاعاتم بره بالا ولی اصلا بهم نمی چسبه ، می ذارمش کنار... باد خنک از تاریک روشنِ بیرون میاد تو. هوا، هوای پاییزیه . آخ جون ! من عاشق پاییزم...کاش زودتر بیاد .اون وقت همیشه پنجره ی اتاقمو باز می ذارم که باد خنک بپیچه توش ...من عاشق پاییزم...

 سردم میشه . میام از جام بلند شم ...

... که سرم تیر می کشه ، گیج میره ... چشام سیاهی میرن ...

یه دستمو می ذارم رو سرم ، دست دیگه مو میذارم رو دیوار ، با یه دست باید جلوی دهنمو بگیرم که صدام در نیاد و دیگرانو از خواب بیدار نکنه ، با یه دست باید جلو سرازیر شدن اشکمو بگیرم ،با یه دست باید قلبمو آروم کنم که این قدر تند تند نزنه و منو نگران زندگی خودم نکنه ! ...ای وااااااااااااااای....مگه من چند تا دست دارم ؟

خودمو یل دیوار می کنم و آروم آروم سر می خورم . با این ضربه ای که لبه ی پنجره زده تو سرم شاید خون اومده باشه ...

ولی هوا اون قدر روشن نیست که بتونم رنگ خونو تشخیص بدم ...

چه مصیبت عظمایی!!!  اه ! همش تقصیر توئه پنجره ... دیگه هیچ وقت بازت نمی کنم ... من از پاییز متنفرم ...

 

 

 


روز اول که دیدمت گفتم:‏آن که روزم سیه کند اینست...

    نظر

یا ایها العزیز ! مَسَّنا و اهلنا الضُر و جِئنا ببضاعه مُزجاه و اَوفِ لَنَا الکَیل و تَصَدَّق علینا ؛ ان الله یَجزِی المتصدقین ...

من این همه راه را بی وقفه دویده ام که روزه ام را با می عشق تو باز کنم ، اگر بدانی چه قدر مشتاقم به گرمای دستان تو ، چه قدر نیازمندم به فتوح بخشی کلام تو ، چه قدر شائقم به دیدار روی تو ، و چه قدر تشنه ام به شراب لطف تو ...

همین شوق و اشتیاق و نیاز و عطش است که مرا به این جا کشانده است ،

آمده ام که سرم را قربانی صبرت کنم ،

        که خاک پایت را سرمه ی چشم کنم ،

        که گرد راه تو را ببویم ، ببوسم ،

        که مست شوم از رایحه ی سبز حضور تو ...

....

خورشید هم اگر بودم ذوب می شدم از هرم مهربان دست های تو ،

ماه هم اگر بودم آب می شدم پیش روی ماه تو ،

باران هم اگر بودم واله ی طراوت اشک های تو می شدم ...

...

کاش مرا هم ببینی بین این ازدحام عشاق که به امید چشم های تو آمده اند ...

... شما را به خدا ... از من.... نگاهتان را دریغ نکنید ...

.........

............. همین نیم نگاه تو کافیست که قلب مرا بلرزاند، زمین بزندم  و...  نفسم را برای همیشه در قفس سینه حبس کند...


می نشینم کنار حوض ...

    نظر

 می نشینم کنار حوض . عکس صورتت افتاده توی آب . چه ملیح شده ای امشب ! چه لبخند مهربانی بر لب داری . نور این چند ستاره که دور و برت می پلکند نه تنها تو را از چشم نمی اندازد ، که انگار آمده اند زیبایی تو را به رخ ما بکشند . تو هم می شنوی ؟ صدای سکوت می آید . چه آهنگ خوبی دارد ، جان می دهد برای نجواهای عاشقانه . ولی من نجوای عاشقانه از کجا بیاورم ؟ آمده ام که درد دل کنم برایت . سرت که فکر نمی کنم شلوغ باشد ، شب است و همه خوابیده اند . فقط من مانده ام و تو. .... به این ابر ها بگو این قدر وسط حرف های من روی ماه تو را نپوشانند ، اعصابم خرد می شود . 

این نسیمی که می آید چه سوزی دارد! پیشتراین نسیم خیلی مهربان بود ... وقتی می وزید انگار می کردی سرت را نوازش می کند ، ولی امروز مثل سیلی می ماند ، چه سوزناک است ... عیبی ندارد ما که عادت کرده ایم به این نامردی ها ....

من خیلی خسته ام ، شاید خوابم ببرد ، ولی تو قول بده بیدارم کنی . نگذاری بخوابم . خب ؟ قول بده.

ببینم ،

امروز این ظلم را دیدی ؟

آن طعنه را چی؟ شنیدی ؟

... ندیدی ، نشنیدی . تو که روز ها نیستی . فقط شب ها می آیی . همان بهتر که نیستی . قامت تو همین الان هم از سنگینی بار ستم خمیده ، اگر روزها بودی که حسابی تا می شدی از درد ...

نیستی ببینی که در امتداد مسیر مظلومیت دختر بچه ای جنازه ی پدرش را از زیر آوار جنگ بیرون می کشد ....

تو که خودت می دانی ... همین ماجرای غزه که تا دیروز خورشید هم دم از آن می زد ، یادت نرفته ، رفته  ؟

اصلا چرا دور تر برویم ؟ همین جا ...

 جامه ی غیرت پسرانمان دریده شده ،

طوفان غفلت ، عفاف دخترانمان را با خود برده ...دل شان به چه خوش است ؟ به دنیا ؟... خاک بر سر دنیا ...                  

...

چه لطیف است این اشک ، آرام و نرم می چکد  و در آب حوض گم می شود ... صبر کن ببینم ، این اشک من است یا قطره های باران ؟

تو هم که داری گریه می کنی ماه من ؟ ...

تو که آن بالا ، روی صندلی آسمان نشسته ای به خدا نزدیک تری! به خدا بگو دیگر منتظر چیست ؟

بگو دیگر چه می خواست بشود ؟

بگو ...

اصلا چه نیازی به گفتن تو ؟ خدا همین جا کنار حوض نشسته ... خودش صدای دل را می شنود ....

....

چی شد ؟ چرا رنگ آسمان این قدر ناگهانی پرید؟ چرا صبح شد ؟ چرا...

کجا ؟ کجا می روی .... ؟ .... تو هم ؟ تو هم مرا گذاشتی و رفتی ...؟ ....باشد ، برو بی معرفت ... برو ...

.... اشکالی ندارد.

این جا ، لب حوض ، یکی کنار من نشسته ...


اراجیف مان را قرائت بفرمایید!

    نظر

با یک گل سرخ در دست ، عاشقانه ایستادم و چشم به افق خورشید دوختم ،

و شما با پوزخندهای تان گلم را پژمردید .

دیوان حافظ را بیت بیت و با تمام وجود خواندم و درک کردم ،

و شما با آتش طعنه هایتان دیوان حافظم را سوزاندید .

در گلستان نرگس ها قدم زنان مست شدم ،

و شما مجنونم خواندید .

با تک تک رگ ها و شریان هایم رایحه ی یاس را به شامه ام چشاندم ،

و شما دیوانه ام نامیدید .

از قلبم مایه گذاشتم و به هر زحمتی بود شبانه از خواب نازم زدم و شعر سرودم ،

و شما خل و چل صدایم کردید .

خودم را کشتم که قلب های سنگی تان را به بلور احساس تشبیه کنم ، که قطعه های ادبی بنگارم ،

و شما همان سنگ را به بلور ترجیح دادید ...

من می روم ، من دیگر بر نمی گردم ، می روم به همان افق بی انتهای مهر

و به همان خاکستر دیوانم می پیوندم ،

و میان نرگس ها گم می شوم ،

و در شمیم یاس محو می گردم ...

***

شما قدر مرا ندانستید ، از وجود نازنینم بهره نبردید ،

این تندیس عاطفه را به گوشه ای پرتاب کردید ،

این معدن مهر و عشق و صفا را ندیدید ،

به الماس چشم هایم خندیدید ...

بخندید ...

خنده هایتان جاویدان ،

همیشه خندان بمانید ...ولی من رفتم...

***

به هر حال اگه من معتاد شدم ،یا بچه خیابانی ، یا گوشه گیر و منزوی ، و یا سارق مسلح ، یا قاتل و جنایتکار ، بدانید که علتش شما بودید ...

پاورقی : می بخشید ، فکر کنم باز یه نمه جو گیر شدم شروع کردم  هذیون بافی . در ضمن مخاطب این نوشته ابدا شما نبودید و نیستید ، اصلا مخاطبش وجود خارجی نداره . گفتم که ، قاطی کردم . در هر صورت مرسی که وقت با ارزشتونو صرف خوندن اراجیف من کردید ! قربون حوصله ی همه تون ...