سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

سینه ام مجمر ،‏فراق آتش...

    نظر

کلمات – کلمات آهنگین- وحشیانه هجوم می آورند سمت دست هایم ، و وادار به نوشتن شان می کنند .

قلم را دستم می گیرم . شعر هایم مثل خون در تمام تنم پخش می شوند ... می نویسم :

دل من با غم فراق شما
آه ای نازنین ، بگو چه کند ؟
وای این سینه ی تب آلوده
با غمی این چنین ، بگو چه کند...

دست هایم ، با آرامشی بی نظیر روی دفترم می خزند . می نویسم ...
خیره می شوم به دستخطم که این طور بی رمق بر سینه ی دفتر نشسته . اشک هایم آرام و بی صدا روان می شوند و می چکند روی ورق .
از هرم اشک هایم ، ورق آتش می گیرد ... و تمام شعر هایم را آتش می زند... تمام شعر هایم آتش می گیرند ...
 
پ ن : سینه ام مجمر ، فراق آتش ، دل دیوانه عود
         آمد و شد می کند جای نفس در سینه دود ...


چراغ قرمز

    نظر

- مستقیم؟

اولین مسافر آن روزم بود.

ترمز کردم.

در عقب را باز کرد و سوار ماشین شد.   

ماشین را حرکت دادم .
رسیدیم سر چهاراه .

چراغ قرمز شد .

ناله ای کردم و گفتم : امان از این چراغ قرمز ها !
لبخند زد :‌ ولی من عاشق این چراغ های قرمزم .
آینه ی جلوی ماشین را طوی تنظیم کردم که بتوانم چشم هایش را ببینم .
با تعجب پرسیدم :چرا؟
چند لحظه مکث کرد . سرخی کمرنگی دوید دور چشمانش . حلقه ی لطیف اشکی بر در چشم ها نشست .
آرام – خیلی آرام- گفت : من فقط در این چراغ قرمز ها فرصت می کنم لیلایم را نگاه کنم .
پرسیدم :‌ لیلایت را ؟‌
آهی عمیق کشید و گفت : بله ، لیلایم را .
- لیلایت کجاست؟
- همین دور و بر ها .
- چه شکلی است؟
سرش را تکیه داد به پنجره ی ماشین و گفت :‌ یک جفت چشم خمار قهوه ای دارد ، با مژه هایی بلند که مثل چتر روی چشم ها سایه انداخته ...
- خب ، خب ...
- یک نگاه محزون متواضع آرام ...
- خب ...
- با صدایی گرم و گوش نواز و ... دل نواز و ... دیوانه نواز .
- چه فرشته ای باید باشد این لیلای تو ! مشتاق شدم ببینم .
- ببین .
-کو؟
- دارد می آید سمت شما .

- سمت من ؟ 

- بله . با خودش یک دسته گل هم آورده ...
- دسته گل؟؟

- یک دسته نرگس مست ... با چشم های خودش می شوند دو دسته .

          پنجره را کشید پایین . دختر گل فروشی را که از کنار ماشین ها عبور می کرد صدا زد :‌خانوم ... خانوم ...

دختر گل فروش با گونه های آفتاب سوخته اش برگشت .

- نرگس تان را به من می دهید ؟
- بفرمایید آقا .

- خیلی ممنون ، چقدر تقدیم کنم ؟

- قابلی ندارد ...
      پول گل ها را داد .

چراغ سبزشد . با صدای بوق ماشین های پشت سر به خودم آمدم و حرکت کردم .

از توی آینه نگاهی بهش انداختم .

گفت :  ... من که این نرگس ها را نمی خواستم ...


التماس دعا

    نظر

بسی آباد بودم در جهان ، ویرانه ام کردی
و با آشفتگان خسته هم پیمانه ام کردی
صبا آوای فریاد مرا سوی حبیبم بر
بگو بنگر چه سان با شعله ات پروانه ام کردی
بگو با زلف مشکینت هزاران قصه ها دارم
بگو از سحر چشمانت مرا بی خانه ام کردی
میان شاعران عاشق مجنون شوریده
ز بس  جور و جفا دادی مرا دردانه ام کردی
من اول شهره ی علم و ادب بودم در این دنیا
چه شد ناگه به این مردم مرا بیگانه ام کردی
ز جام نرگس مستت چنان نوشاندی ام یارا
که خود ساغر شدم ساقی ، ببین ، میخانه ام کردی
من آن لیلای شوخ دلربای قصه ها بودم
چرا مست و خراب و عاشق و دیوانه ام کردی؟
خودم دلدار بودم من ، خودم شیرین بُدم اما
تو با تیر نگاهت خسروی جانانه ام کردی ...

پی نوشت 1 :‌ نگاه فاطمه –سلام الله علیها- بدرقه ی راهتون ! عیدتون مبارک
پی نوشت 2 :‌التماس دعا
پی نوشت 3 : ......

 


شب ز سودای سر زلف توام ...

    نظر

خواب نیستم ، فقط آرام و بی صدا دراز کشیده ام ، رو به آسمان . دست هایم را هم گذاشته ام زیر سرم  و دارم به صدای نفس های تو گوش می دهم .
تو هم خواب نیستی ،‏ خودت را زده ای به خواب . خیال می کنی من نمی فهمم؟ ... چه خوش خیالی تو !
یواشکی موبایلم را از کنار تختم بر میدارم ، روشنش می کنم و نورش را می اندازم توی صورت تو ... تو کمی صبر می کنی ، بعد بدون اینکه چشم هایت را باز کنی لبخند می زنی ، و آرام می گویی : نمی خوای بخوابی؟
نور را می اندازم توی صورت خودم ... می گویم:
                                         
 شب ز سودای سر زلف توام .... خواب کجاست ؟...
نور موبایل خاموش می شود .


تو خود همه چیز را خیلی خوب می دانی

    نظر

                                             خدای قشنگم ؛
تو خودت می دانی این قلم خیلی کوچکتر از آن است که به توصیف چشم های تو بپردازد .

                                      و این زبان ناتوان تر از آن است که به تنزیه حضور تو بنشیند .              
                                                        تو خود همه چیز را خیلی خوب می دانی ...
 

                   


عینک

    نظر

من حتی گلدانهای روی پله های خانه ات را هم یادم نرفته است . و آن بالش های گرد نرم را ، و تلفن قدیمی ات را .
من حتی ،‌بوی گرم آن خانه ی عزیز را به یاد دارم ... 
              و
عینکت را هم .
راستی ،‌ هنوز هم گاهی ، عینکت را با ظرافت و وسواسی بی نظیر از لای آن پارچه سفید در می آورم و به چشمم می زنم ...
               هنوز هم ،‌ عینکت خیلی برای من بزرگ است ...
                    
گمانم خیلی طول بکشد که من اندازه ی تو بزرگ شوم ...




صدای تند نفس

    نظر

سکوت و بود و سکوت
       که از پیاله ی لبهایمان تراوش کرد
            و حیرتی که ز اعماق جان تو رویید
                و حس تازه ی خوبی به قلب من خندید
                           و چشم من به فریبی دل تو را دزدید

سکوت بود و سکوت
       که از هیاهوی دلدادگی شکست و سپس
                   طنین فکند در آن لحظه های شور انگیز
                                                        صدای تند نفس
                                                     صدای تند نفس های سرد بی تابی ...

و من چو سربازی ،
که در نبرد سکوتش دلی به غارت برد
        به چشم های خودم افتخار می کردم!

           


بهر عزیز دل خود می گوید

    نظر

مادری دل خسته
زیر لب بهر عزیز دل خود می گوید :

یا علی ، گریه چرا؟
سر خود بالا گیر
غصه هایت کرده ،  قلب زهرا را پیر
خاک عالم به سرم!
دست های تو و بند و زنجیر؟ 
فاتح بدر و حنین !
پدر شیرْ دل ناز حسین!  اشک چرا؟
همه ی هستی من
به فدای گل لبخند شما
سر خود را مگذار
این چنین بر دیوار
در ره عشق چه قابل دارد ، درد میخ و مسمار؟
 روی اگر از تو گرفتم آقا
بهر آرام دل و جان شماست
ورنه جز چشم جهان بین شما
محرمی نیست به رخسار کبود زهرا
محرمی نیست بر این فاطمه ی خسته ی مست تنها ...



 


اخم ها باز می شوند .

    نظر

نشسته است . دستش را گذاشته زیر چانه اش و خودکار را در دست دیگر می چرخاند ، بیخودی . فقط کافیست خودکارش را بگذارد روی ورق ، یک عالم حرف است که روان می شود . ولی نمی گذارد . دلش می خواهد یک کمی با خودش بجنگد . دلش می خواهد یک کمی ننویسد . خودکار را فقط توی دستش می گرداند. گاهی هم سرش را می گذارد روی میز و چشم هایش را می بندد . تصاویر ، مقابل دیدگانش راه می روند . هر تصویر که رد می شود یک عالم حرف هجوم می آورند سمت خودکار ، و دست ها را وادار به نوشتن می کنند . او ولی ، به زحمت خودکار را از ورق دور می کند . دلش نمی خواهد بنویسد . دلش می خواهد فقط بنشیند ...
همه جا تاریک است . سکوت آرامی اتاق را در بر گرفته . تصاویر ، هم چنان مقابل دیدگانش راه می روند . خودکار را پرتاب می کند گوشه ی اتاق . تصاویر ، همچنان مقابل دیدگانش راه می روند .
تصاویر هم چنان مقابل دیدگانش راه می روند ‍‍‍؛ گاهی آرام ،‏گاهی تند . گاهی واضح ، گاهی مات . گاهی سیاه گاهی سرخ .گاهی... با عبور بعضی تصاویر ، دو طرف سرش تیر می کشد و ابرو ها ، بی اختیار گره می خورند .
تصویر یک جفت ابروی گره خورده راه می افتند مقابل دیدگان . چشم هایش را باز می کند ، تصویر ابرو ها بی حرکت ایستاده است . اگر برق چشم ها نبود محال بود بتوان توی آن تاریکی گره ابروان را تشخیص داد .
لبخند می زند ، دست هایش را می برد سمت پیشانی . دستی روی ابروها می کشد ... و اخم ها باز می شوند .
کاش همیشه همین طور بود .
کاش اخم ها همیشه به این راحتی باز می شدند .

با روشنایی کمی که سوسو می زند حوالی صورت ،‏ می شود لب هایی را دید که آرام می نشینند وسط پیشانی ...
چشم هایش را می بندد . تصاویر ، هم چنان مقابل دیدگانش راه می روند .

دوباره ، خودکار می چرخد توی دست هایش . و دوباره یک عالم حرف هجوم می آورند سمت خودکار ... :
آهای پیشانی بلند! ... آهای...