سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

برای زهرا.ع

    نظر

یک معصومیت و نگرانی‌ای توی چشم‌ها و ابروهای برنداشته‌اش موج می‌زند که یاد نوجوانی خودم می‌افتم. از اینکه به تنگ بودن دهان و میان معشوق غش غش می‌خندد و از غزلیات سعدی ذوق می‌کند و با درآوردن وزن سماعی کیفور می‌شود، یاد نوجوانی خودم می‌افتم. از اینکه نشسته برای دوست‌هاش از شمس تبریزی گفته و از شوق بال درآورده... یاد نوجوانی خودم می‌افتم!
راستی چه‌طور می‌توانم این‌همه آرام و جدی، با ضربان قلب یکنواخت پشت میز بنشینم و حافظ بخوانم؟ روزگار چه‌طور من را به اینجا رساند؟ راستی که هیچ چیز مثل اولین روزها و ماه‌ها و سال‌ها و تجربه‌ها نمی‌شود... ای عشق بی سرانجام...ای عشق بی سرانجام... ما را کجا کشاندی... تا ناکجا کشاندی...