واااااي....پو كوچولوي اون روزها كه اصلا پو كوچولو نبود....
پو كوچولو خوشحال....پو كوچولوي كلاس پنجمي...پو كوچولويي كه هنوز نيومده بود دوم راهنمايي....
پو كوچولويي كه پو كوچولو نبود و حتي با هو كوچولوي عزيز هم دوست نبود...
پو كوچولويي كه معلم ديني اش خانوم حقيقت خواه بود....
پو كوچولو ي غريب.....
گردنبدم باز شد.....
اون روز توي دفترچه خاطراتم نوشتم: فراتر از كمال!
من امروز رفتم خونه ي خانم صفي نيا....!
4 سال پيش بود!
گردنبدم گير كرده به دكمه اون لباسي كه وقتي رفتم خونه خانم صفي نيا تنم كردم...
چه به هم گره خورده خاطره ها...
من هنوز هم اين لباس رو مي پوشم...انگار از 4 سال پيش تا حالا اصلا بزرگ نشدم!
البته خيلي بزرگ شدم...خيلي....
سلام هدي جون
خيلي قشنگ بود
هاها هاها من نخوندمش هاهاه
بيا به منم نظر بده هاهاهاهاهاهاها